برادر من
برادر من پارت ۲۰
دیدم داره با تیهون صحبت میکنه تهیون وقتی یکسالش بود با خالم رفت آمریکا و نمیدونم چرا بعد صد قرن اومده اینجا ................
تهیونگ:سلام داداش خوبی چه عجب یادی از ما کردی
تهیون:سلام این دختره اینجا چیکارست (با تعجب )
تهیونگ:بیا داخل بهت بگم
همه نشستیم روی مبل و تهیونگ شروع کرد به صحبت کردن
تهیونگ:خب میدونی که مامان زن گرفت و اون زن مامان ایشون بود
یعنی ایشون خواهر ماست و نباید از گل بهش نازک تر بگیم و حق نداری ناراحتش کنی و یه اتقاق بدی که افتاد اینه که مادر ا/ت تصادف کرد و فوت شد و الان بازهم مامان نداریم
ویو ا/ت*
تهیونگ وقتی داشت تعریف میکرد بغض گلومو چنگ میزد کم کم اشکام ریخت معذرت خواهی کردم و رفتم داخل اتاقم گریه کردم چرا باید مامان من بمیره نمیخوامممم اینجوری بشه
ویو تهیونگ *
وقتی دیدم ا/ت رفت و گریه کرد خیلی ناراحت شدم و به تهیون گفتم:
خیلی روحیش ضعیف شده زیاد درمورد مامانش باهاش صحبت نکن
و بهش نزدیک هم نشوو اون منو دوست داره
تهیون:یعنی باهم رابطه دارین؟؟؟
تهیونگ:آره و به بابا هم نگو ..........
راستی تو چند روز اینجایی؟؟
تهیون:تا همیشه
تهیونگ:خوبه پس موندگار شدی
رفتم بالا داخل اتاق ا/ت داشت گریه میکرد من دیگه تحمل نداشتم از گریه ا/ت آروم گریه کردم منم خیلی مامانش رو دوست داشتم اون منو مثل بچه خودش میدونست و خیلی مهربون بود و دوستش داشتم
..........
دیدم داره با تیهون صحبت میکنه تهیون وقتی یکسالش بود با خالم رفت آمریکا و نمیدونم چرا بعد صد قرن اومده اینجا ................
تهیونگ:سلام داداش خوبی چه عجب یادی از ما کردی
تهیون:سلام این دختره اینجا چیکارست (با تعجب )
تهیونگ:بیا داخل بهت بگم
همه نشستیم روی مبل و تهیونگ شروع کرد به صحبت کردن
تهیونگ:خب میدونی که مامان زن گرفت و اون زن مامان ایشون بود
یعنی ایشون خواهر ماست و نباید از گل بهش نازک تر بگیم و حق نداری ناراحتش کنی و یه اتقاق بدی که افتاد اینه که مادر ا/ت تصادف کرد و فوت شد و الان بازهم مامان نداریم
ویو ا/ت*
تهیونگ وقتی داشت تعریف میکرد بغض گلومو چنگ میزد کم کم اشکام ریخت معذرت خواهی کردم و رفتم داخل اتاقم گریه کردم چرا باید مامان من بمیره نمیخوامممم اینجوری بشه
ویو تهیونگ *
وقتی دیدم ا/ت رفت و گریه کرد خیلی ناراحت شدم و به تهیون گفتم:
خیلی روحیش ضعیف شده زیاد درمورد مامانش باهاش صحبت نکن
و بهش نزدیک هم نشوو اون منو دوست داره
تهیون:یعنی باهم رابطه دارین؟؟؟
تهیونگ:آره و به بابا هم نگو ..........
راستی تو چند روز اینجایی؟؟
تهیون:تا همیشه
تهیونگ:خوبه پس موندگار شدی
رفتم بالا داخل اتاق ا/ت داشت گریه میکرد من دیگه تحمل نداشتم از گریه ا/ت آروم گریه کردم منم خیلی مامانش رو دوست داشتم اون منو مثل بچه خودش میدونست و خیلی مهربون بود و دوستش داشتم
..........
۱۲.۴k
۰۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.