تو بهترینی
تو بهترینی
پارت25و اخر
اوا:خیلی عنی چرا مردی میخواستم اذیتت کنم سوخی کنم چرا؟چرا رفتیییییی خیلی نامردی عوضی اشغال تو قول دادی کنارم بمونی
دلارام منو بلند کرد سوار ماشین شدیم رفتیم خونه
(8 سال بعد)
اوا:اوید دختر گلم بیا اینجا(اوید دختر 7 ساله اوا)
اوید:مامان رادان (بچه دلارام)داره منو اذیت میکنه
اوا:امشب خاله میخواد بیاد اینجا بهش بگو
اوید بدو بدو رفت
(توی این 8 سال اتفاق های زیادی افتاد وقتی که بردیا مرد من یک سال بعدش با پارسا ازدواج کردم یک سال بدم حامله شدم یه دختر کوچولو به نام اوید وقتی اوید به دنیا اومد دلارام با پسر خاله من رایان ازدوام کرد و 2 ماه بعدش حامله شد بچه اون پسر بود که اسمشو گذاشتن رادان)
اوید:مامان بابا اومده
از روی تخت بلند شدم
پارسا:سلام نفس بابا سلام عشقم
اوا:سلام
رفتم توی بغلش کا اوید گریه کرد
اوید:تیلی بدین منم بغل میخوام
پارسا میتواست بغل کنه که نذاشتم
اوا:تو امسال میخوای بری کلاس میری کلاس اول نباید یه دختر لوس به بار بیاد گریه نکگ و قوی باش
اوید یه نفس عمیق کشید که اشکاش بند بیاد
اوید:منم بغل کن بابایی
پارسا:چشم قریونت بشم
اوید رو بغل کرد دوتاییمون رفتیم توی بغل پارسا
اوا:پارسا شام از بیرون بگیر
اوید و پارسا:وایی
اوید:یک هفته است که غذا درست نکردی
اوا:مامان خستس
پارسا:اشکال نداره از بیرون میگیرم
اوا: امشب مهمون داریم
پارسا:کیه؟
اوا:دلارام و رایان میخوان بیان
پارسا:رادان رو که پیش ما گذاشتن رفتن برای بچه دوم
(نویسنده:یا سوال دارم مگه نمیگن پیامبرا دروغ نمیگن اگر بچشون بهشون بگه بچه چطوری به دنیا میاد پیامبرا حتما میگن خدا داده پس دروغ محصوب میشه)
اوا:نه بابا وقت ندارن
پارسا:نکن امشب تو میخوای بچه دوم رو حامله بشی
اوا:وای خدانکنه همین یدونه هم اتفاقی شد
پارسا:تا یه پسر به دنیا نساد من دست نمیکشم
اوا:وا شاید تا ده تا بچه پسر نشه
پارسا:برام مهم نیست باید پسر باشه
اوا:بع تدا حصلتو ندار، برو نمیخوام
رفتم توی اشپزخونه که پارسا از پشت بغلم کرد
پارسا:تیلی خوشحالم که تو و دارم
اوامنم همین طور...
(خب بچه ها امیدوارم از این رمان خوشتون اومده باشه و برای رمان بعدی خودتون توی کامنتا نظر بدین عشقای منید)
پارت25و اخر
اوا:خیلی عنی چرا مردی میخواستم اذیتت کنم سوخی کنم چرا؟چرا رفتیییییی خیلی نامردی عوضی اشغال تو قول دادی کنارم بمونی
دلارام منو بلند کرد سوار ماشین شدیم رفتیم خونه
(8 سال بعد)
اوا:اوید دختر گلم بیا اینجا(اوید دختر 7 ساله اوا)
اوید:مامان رادان (بچه دلارام)داره منو اذیت میکنه
اوا:امشب خاله میخواد بیاد اینجا بهش بگو
اوید بدو بدو رفت
(توی این 8 سال اتفاق های زیادی افتاد وقتی که بردیا مرد من یک سال بعدش با پارسا ازدواج کردم یک سال بدم حامله شدم یه دختر کوچولو به نام اوید وقتی اوید به دنیا اومد دلارام با پسر خاله من رایان ازدوام کرد و 2 ماه بعدش حامله شد بچه اون پسر بود که اسمشو گذاشتن رادان)
اوید:مامان بابا اومده
از روی تخت بلند شدم
پارسا:سلام نفس بابا سلام عشقم
اوا:سلام
رفتم توی بغلش کا اوید گریه کرد
اوید:تیلی بدین منم بغل میخوام
پارسا میتواست بغل کنه که نذاشتم
اوا:تو امسال میخوای بری کلاس میری کلاس اول نباید یه دختر لوس به بار بیاد گریه نکگ و قوی باش
اوید یه نفس عمیق کشید که اشکاش بند بیاد
اوید:منم بغل کن بابایی
پارسا:چشم قریونت بشم
اوید رو بغل کرد دوتاییمون رفتیم توی بغل پارسا
اوا:پارسا شام از بیرون بگیر
اوید و پارسا:وایی
اوید:یک هفته است که غذا درست نکردی
اوا:مامان خستس
پارسا:اشکال نداره از بیرون میگیرم
اوا: امشب مهمون داریم
پارسا:کیه؟
اوا:دلارام و رایان میخوان بیان
پارسا:رادان رو که پیش ما گذاشتن رفتن برای بچه دوم
(نویسنده:یا سوال دارم مگه نمیگن پیامبرا دروغ نمیگن اگر بچشون بهشون بگه بچه چطوری به دنیا میاد پیامبرا حتما میگن خدا داده پس دروغ محصوب میشه)
اوا:نه بابا وقت ندارن
پارسا:نکن امشب تو میخوای بچه دوم رو حامله بشی
اوا:وای خدانکنه همین یدونه هم اتفاقی شد
پارسا:تا یه پسر به دنیا نساد من دست نمیکشم
اوا:وا شاید تا ده تا بچه پسر نشه
پارسا:برام مهم نیست باید پسر باشه
اوا:بع تدا حصلتو ندار، برو نمیخوام
رفتم توی اشپزخونه که پارسا از پشت بغلم کرد
پارسا:تیلی خوشحالم که تو و دارم
اوامنم همین طور...
(خب بچه ها امیدوارم از این رمان خوشتون اومده باشه و برای رمان بعدی خودتون توی کامنتا نظر بدین عشقای منید)
۵.۳k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.