مورد قتل هانا پارت 6️⃣💫
کارا : با لحنی عصبی و خسته گفتم : ( خب بگو اما چی؟؟؟) میزی خواست حرفی بزنه اما صدای در وادار به سکوتش کرد همکارم خیلی سریع داخل شد و گفت : (خانم گودمن... همین حالا باید بیاین) کارا : ( مگه نمیدونی که من الان وسط بازجویی هستم!!!) همکارم سرش را پایین انداخت و با لحنی آرام گفت : ( بله میدونم و خیلی معذرت میخوام که مزاحم کارتون شدم ولی... موضوع خیلی مهمه..)
کارا : عصبانی و خسته از روی صندلی بلند شدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ارام باشم روبه میزی گفتم : ( من الان بر میگردم) میزی سرش رو تکون داد، خواست بهم بفهمونه که مشکلی نداره.... حالا که خیالم راحت شد از همکار دیگرم خواستم تا برای میزی غذا بیاورد و خودم همراه آتسوکو (آتسوکو اسم همکار کارا ) رفتم....
آتسوکو خیلی استرس داشت این رو می شد از چشم هایش فهمید، .. خب باید بگم که من و آتسوکو سال هاست که باهم همکار هستیم و من این چیز ها رو خوب میفهمم، نمیشه گفت دوست صمیمی اما خب دوستیم... ولی دوستی ما از اون جایی بیشتر شد که آتسوکو رازی رو فهمید که من حتی به ماریا هم نگفته بود....
به اواسط راهرو که رسیدیم ایستاد برگشت و با لحنی عصبی و ناراحت گفت : (کارا اون بازم امد...) کارا : (چی؟؟؟ ن نه ) آتسوکو : مثل دفعه قبل کارا از شنیدن این خبر ناراحت شد و با لحنی مسخره آمیز گفت ( عالیه، این همه اتفاق های بد افتاده اینم روش.. وای که چقدر من خوشبختم....) کنارش به دیوار تکیه دادم و گفتم :(نگران نباش همه چیز درست میشه) اخم های کارا از این حرفم در هم رفت و با خنده گفت : (میدونی دفعه قبل هم همین رو گفتی.... ) از حرفش خنده ام گرفت و گفتم : (اره راست میگی...) احساس کردم حالش بهتره... کارا : ( میدونی چیه حق با توئه همه چیز درست میشه راهش یکم صبره) اتسوکو: (اره....) کارا : از آتسوکو خداحافظی کردم و به سمت اتاق باز جویی حرکت کردم که دیدم......
کارا : عصبانی و خسته از روی صندلی بلند شدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ارام باشم روبه میزی گفتم : ( من الان بر میگردم) میزی سرش رو تکون داد، خواست بهم بفهمونه که مشکلی نداره.... حالا که خیالم راحت شد از همکار دیگرم خواستم تا برای میزی غذا بیاورد و خودم همراه آتسوکو (آتسوکو اسم همکار کارا ) رفتم....
آتسوکو خیلی استرس داشت این رو می شد از چشم هایش فهمید، .. خب باید بگم که من و آتسوکو سال هاست که باهم همکار هستیم و من این چیز ها رو خوب میفهمم، نمیشه گفت دوست صمیمی اما خب دوستیم... ولی دوستی ما از اون جایی بیشتر شد که آتسوکو رازی رو فهمید که من حتی به ماریا هم نگفته بود....
به اواسط راهرو که رسیدیم ایستاد برگشت و با لحنی عصبی و ناراحت گفت : (کارا اون بازم امد...) کارا : (چی؟؟؟ ن نه ) آتسوکو : مثل دفعه قبل کارا از شنیدن این خبر ناراحت شد و با لحنی مسخره آمیز گفت ( عالیه، این همه اتفاق های بد افتاده اینم روش.. وای که چقدر من خوشبختم....) کنارش به دیوار تکیه دادم و گفتم :(نگران نباش همه چیز درست میشه) اخم های کارا از این حرفم در هم رفت و با خنده گفت : (میدونی دفعه قبل هم همین رو گفتی.... ) از حرفش خنده ام گرفت و گفتم : (اره راست میگی...) احساس کردم حالش بهتره... کارا : ( میدونی چیه حق با توئه همه چیز درست میشه راهش یکم صبره) اتسوکو: (اره....) کارا : از آتسوکو خداحافظی کردم و به سمت اتاق باز جویی حرکت کردم که دیدم......
۱.۵k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.