p42
همین که رفت از جام بلند شدم و آلبومی که خریده بودیم رو برداشتم و عکسای عروسیمونو دونه دونه چسبوندم روش...
و اون عکس بزرگ روی تخته رو زدم به دیوار اتاقمون...از دور بهش نگاه کردم....چه عکس قشنگی..:)
دلم که یه کم بهتر شد...از پله ها رفتم پایین و فهمیدم که از دستم داره خون میاد...
اوه...سوزن سرمم...
روشو گرفتم و آروم از پله ها پایین اومدم چون هنوز دلم درد میکرد...
دستمو شستم و یه کم آب خوردم...
از در عمارت بیرون اومدم...
صدای جیرجیرک میومد....باد آرومی به صورتم زد... بم رو صدا کردم...
+پسرم...خوابیدی؟... کجایی مامان؟
که زودی از پله های تو حیاط که میرسیدن به خونه بالا اومد..
+سلاام...ببخشید پسرم..نمیتونم باهات بازی کنم عزیزم... حالم خوب نیست......
یه نیم ساعت بغلم نشست و نازش کردم...
+چرا بابات یه کم به تو نرفته؟...تو مهربونی...ولی اون نیست...
من برم دیگه...تو هم خوابت میاد...
رفتم تو اتاقمون و سعی کردم یه کم بخوابم...که به گوشیم پیامک اومد...
و اون عکس بزرگ روی تخته رو زدم به دیوار اتاقمون...از دور بهش نگاه کردم....چه عکس قشنگی..:)
دلم که یه کم بهتر شد...از پله ها رفتم پایین و فهمیدم که از دستم داره خون میاد...
اوه...سوزن سرمم...
روشو گرفتم و آروم از پله ها پایین اومدم چون هنوز دلم درد میکرد...
دستمو شستم و یه کم آب خوردم...
از در عمارت بیرون اومدم...
صدای جیرجیرک میومد....باد آرومی به صورتم زد... بم رو صدا کردم...
+پسرم...خوابیدی؟... کجایی مامان؟
که زودی از پله های تو حیاط که میرسیدن به خونه بالا اومد..
+سلاام...ببخشید پسرم..نمیتونم باهات بازی کنم عزیزم... حالم خوب نیست......
یه نیم ساعت بغلم نشست و نازش کردم...
+چرا بابات یه کم به تو نرفته؟...تو مهربونی...ولی اون نیست...
من برم دیگه...تو هم خوابت میاد...
رفتم تو اتاقمون و سعی کردم یه کم بخوابم...که به گوشیم پیامک اومد...
۲۱.۶k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.