دبیرستان بانگو (: پارت1
کنیچوا من چویا هستم [ چوچو ]
یه پسر 17 ساله که با یه دیونه هم خونس😑
اون دیونه اسمش دازای تقریبا چند ماهی می شه که هم اتاقی هستیم ولی هنوز نمی تونیم با هم کنار بیام /:
به هر حال
حتی می تونم از اون خونه برم بیرون (البته از اینکه دیگ با دازای [ دیونه ] هم خونه نباشم خوشحالم می شم ):
دازای که زورش میاد غذا درست کنه هر روز از بوفه دبیرستان واسه خودش کیک و شیر می گیره و می خوره|:
من هر شب برای فردا مدرسه مقداری بنتو و برنج درست می کنم و می زارم یخچال بعدشم می رم بخوابم توی تخت که یع مزاحمی نمی زاره😑
یه مزاخم به نام دازای):
اون همش توی خواب غلت می زنه و چرت و پرت می گه و بدتر از اینا خرو پوفشه اون خور خور هاش رو مخ ترینه به هر حال مجبورم تخملش کنم... دیگ چی کار کنمـــ (آخی بچم در عذابه😂)
فردا صب:
با صدای دینگ دینگ گوشی دازای که کنار گوشمه بلند شدم سریع پریدمو و ساعتو نگاه کردم
ساعت: 5:20
دیگ داشت می رفت رو مخم ساعتو قطع کردم و دوباره گرم خواب شدم که دوباره گوشیش شروع به زنگ زدن کرد /:
اینقدر عصبی شدم که گوشیو خاموش کردم و خودشم از رو تخت پرت کردم پایین 😑
با صدای بوم بیدار شد و گفت:
_چرا اینجوری می کنی تو؟
+ آخه اسکل وقتی پنج صب خودت بیدار نمی شی کرم داری آلارم می زاری!؟
_می خواستم تو بیدار شی یع وقت غذا تو جا نذاری (:
+ این ظرف غذا رو می کنم تو....میفهمی😡
ساعت 7:00
با آرامش تمام و با خوشحالی پتو رو زدم کنار و خمیازه کشیدم که یه بزی (دازای) اومد گند زد تو حس خوبم/:
حالا بگذریم راه اوفتادیمو و یکم صبونه خوردیم و کفش پوشیدم و منتظر بودیم آسانسور بیاد
چویا: فک کنم آسانسور گیر کردع ):
دازای: من از پله ها نمیام 🙄
چویا: خوب نیا... من که رفتم.
دازای همین طور منتظر بود که آسانسور بیاد که چویا رسید به پایین پله ها و گفت:
_هوی دازای
+ بله
_آسانسور اومد؟
+ نه نمیاد): الان درست شده بود داشت میومد ولی نمیاد العان نمی دونم چرا!
_ چون من بازش کردم (؛
بعد چویا یه سنگ گذاشت کنار در آسانسور تا بسه نشه و خندید و داشت می رفت که دازای گفت:
+چویا
_ها!؟
+ خیلی خری 🤌🏻
تا اینکه....
ادامش پارت بعدی 🫶🏻🥹
یه پسر 17 ساله که با یه دیونه هم خونس😑
اون دیونه اسمش دازای تقریبا چند ماهی می شه که هم اتاقی هستیم ولی هنوز نمی تونیم با هم کنار بیام /:
به هر حال
حتی می تونم از اون خونه برم بیرون (البته از اینکه دیگ با دازای [ دیونه ] هم خونه نباشم خوشحالم می شم ):
دازای که زورش میاد غذا درست کنه هر روز از بوفه دبیرستان واسه خودش کیک و شیر می گیره و می خوره|:
من هر شب برای فردا مدرسه مقداری بنتو و برنج درست می کنم و می زارم یخچال بعدشم می رم بخوابم توی تخت که یع مزاحمی نمی زاره😑
یه مزاخم به نام دازای):
اون همش توی خواب غلت می زنه و چرت و پرت می گه و بدتر از اینا خرو پوفشه اون خور خور هاش رو مخ ترینه به هر حال مجبورم تخملش کنم... دیگ چی کار کنمـــ (آخی بچم در عذابه😂)
فردا صب:
با صدای دینگ دینگ گوشی دازای که کنار گوشمه بلند شدم سریع پریدمو و ساعتو نگاه کردم
ساعت: 5:20
دیگ داشت می رفت رو مخم ساعتو قطع کردم و دوباره گرم خواب شدم که دوباره گوشیش شروع به زنگ زدن کرد /:
اینقدر عصبی شدم که گوشیو خاموش کردم و خودشم از رو تخت پرت کردم پایین 😑
با صدای بوم بیدار شد و گفت:
_چرا اینجوری می کنی تو؟
+ آخه اسکل وقتی پنج صب خودت بیدار نمی شی کرم داری آلارم می زاری!؟
_می خواستم تو بیدار شی یع وقت غذا تو جا نذاری (:
+ این ظرف غذا رو می کنم تو....میفهمی😡
ساعت 7:00
با آرامش تمام و با خوشحالی پتو رو زدم کنار و خمیازه کشیدم که یه بزی (دازای) اومد گند زد تو حس خوبم/:
حالا بگذریم راه اوفتادیمو و یکم صبونه خوردیم و کفش پوشیدم و منتظر بودیم آسانسور بیاد
چویا: فک کنم آسانسور گیر کردع ):
دازای: من از پله ها نمیام 🙄
چویا: خوب نیا... من که رفتم.
دازای همین طور منتظر بود که آسانسور بیاد که چویا رسید به پایین پله ها و گفت:
_هوی دازای
+ بله
_آسانسور اومد؟
+ نه نمیاد): الان درست شده بود داشت میومد ولی نمیاد العان نمی دونم چرا!
_ چون من بازش کردم (؛
بعد چویا یه سنگ گذاشت کنار در آسانسور تا بسه نشه و خندید و داشت می رفت که دازای گفت:
+چویا
_ها!؟
+ خیلی خری 🤌🏻
تا اینکه....
ادامش پارت بعدی 🫶🏻🥹
۲.۹k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.