卩卂尺ㄒ23
(3 سال بعد)
(از دید کیمورا)
وقتی یاد اون عمل 3 ماه پیش میوفتم که خداروشکر تونستیم تومور رو از توی مغز بابا در بیارم واقعا خیالم راحت میشه
یادمه که حدود 5 ماه پیش وقتی که خبر سرطان بابا رو شنیدم شوک خیلی بدی بهم دست داد و بیهوش شدم
تقریبا اینکه میتونستم سرطان بابا رو از بین ببرم 10 درصد بود اما همین 10 درصد درست شد و سرطان رفع شد
روزای اول بابا خیلی چیزارو یادش نمیومد حتی من رو تا ماه اول یادش نمیومد فقط و فقط اسم مامانم رو به زبون میورد
بعد از حدود 2 ماه تونست خیلی اتفاق هارو یادش بیاد خیلی از شبا نمیتونست تنها بخوابه و من حتما باید پیشش میخوابیدم اصلا نمیتونست بیرون بره و اقای جئون خیلی به دیدنش میومد و خیلی شبا هم پیشش میموند
فردا برای اولین بار توی طی این 3 ماه میخواد بالاخره به یه جشن بزرگ اقای جئون خود اقای جئون به من گفتش که جشن برا یبرگشتن جونگ کوک از فرانسس کوک به مدت 2 ساله که رفته فرانسه برای کارش و فردا برمیگرده اصلا باهام هیچ تماسی نداشت و نمیتونستم باهاش تماس بگیرم این کارش رو گذاشتم پای بی وقتیش و پر مشغله ایش
رفتم یه سری به بابا بزنم توی حال نشساه بود و داشت مستند حیوانات رو میدید رفتم کنارش نشستم و سرش رو بوسیدم
گفتم:چیزی نیاز نداری بابا؟
گفت:نه ....واقعا ازت ممنونم کیمورا ...اگه تورو نداشتم باور کن هیچی یادم نمیومد باید مثل یه نوزاد میشدم از اول زندگیمو شروع میکردم
گفتم:بابا این چه حرفیه ؟از وقتی که اومدم پیشت برای زندگی یادته چقدر از کارم خسته شده بودم؟چقدر میخواستم استعفا بدم ها؟اگه تو نبودی الان جون هزارن ادم به دست من خوب نمیشد به نظرت میشد؟نه پس بیشتر از اینکه تو از من ممنون باشی منم که از تو ممنونم خب؟
گفت:میدونی اگه اون شب مامانت قبول نمیکرد و قهر میکرد تو اینجا نبودی برای همینه که همیشه اونو توی قلبم دارمش و همیشه به یادشم امیدوارم توهم یه بچه داشته باشی که همیشه کنارت باشه
خندیدم و گفتم:بچه؟بابا ساده ای ها از کجا؟
گفت:از جونگ کوک مگه شما باهم کات کردین؟
گفتم:نه ولی...
پرید وسط حرفم و گفت:ولی نداره دیگه فردا همو میبینین و میفهمی که چقدر دوست داره خب؟
اهی کشیدم و گفتم:امیدوارم ...
(فردا)
خیلی هیجان داشتم که قراره کوک رو ببینم بعد از اون روزی که باهم گذروندیم کلا دوبار دیدمش که اونم برای خداحافظی بود یادمه که بهم گفت:اونجا هستم به یادتما...اصلا فراموشت نمیکنم .....وقتی برگشتم اگه خسته بودم به سمتم نیا خب؟چون ممکنه عصبی باشم باشه عشقم؟
بهش خندیدم و گفتم:باشه و بغلش کردم
داشتم ارایش میکردم که بابا از پایین داد زد :کیموررااااااا....بیا پاییین
گفتم:باشه ...یا خدااا
خیلی ترسیدم که نکنه کاری کرده باشم
رفتم پایین و رفتم داخل اتاق که دیدم بابا با بالاتنه لخت وایساده
جلوی چشام رو گرفتم و کفتم:وااا بابا لباس بپوش
گفت:کار از این کارا گذشته ناسلامتی تو دخترمی ها این بدنی که داری نصفش از بدن منه تازه شااااید نصفش از بدن مامانم بشین ببینم بابا .....بیا کمکم کن چه لباسی بپوشم بعد از 3 ماه دارم میرم مهمونی و بیرون
رفتم سمت کمدش و یه کت و شلوار سرمه ای براظ انتخاب کردم و و داد بهش و گفتم:بابا اینو بپوشی همه روت کراش میزنن
گفت:اینقدر شیطون بازی در نیار برو لباستو ببپوش
خندیدم و رفتم بالا و ادامه ارایشمو کردم و یه لباس پوشیدم
رفتم پایین و با بابا رفتیم به خونه اقای جئون ساعت 8:20 بود خیلی دور کرده بودیم وقتی رسیدیم فهمیدم که مهمونیه خیلی شلوغیه و بیشتر اومدن دست بابا رو گرفتم و باهم رفتیم داخل اقای جئون رو دم در دیدم و بغلش کردم و بهش سلام کردم
رفتی با بابا داخل بابا رفت با دوستاش و منم رفتم یه گوشه نشستم ویلیام رو دیدم که اومد کنارم نشست(نکته:رابظشون باهم اوکی شد و ویلیام الان نامزد داره)
گفتم:بههه شما اینجا چکار میکنید؟افتا از کدوم طرف دراومده که ماشمارو دیدیم؟
گفت:این مسخره بازیا چیه؟کلا 1 ماهه همو ندیدیم
گفتم:حالا این مهم نیست کیتی کو؟(کیتی نامزد ویلیام)
گفت:اون عادت نداره به مهمنی هایی که دعوتش نکردن بیاد
گفتم:اومای گاد خانم باکلاسنا
گفت:بله دیگه ...راستی بیا بریم بالا یه چند تا مریض دارم که ازمایش دادن نمیفهمم مشکل از اعصابشونه یا از جای دیگه
گفتم:اوکی بیا بریم
رفتیم بالا و پشت یه میز نهار خوریی که بالا بود نشستیم ویلیام یه چند تا عکس گذاشت جلوم و گفت:میتونی بفهمی
نگاهی به عکسا انداختم و گفتم :اره این مشکل اعصاب داره اخه نگا مویرگ های مغزش خیلی نازکن و قطعا حالا یا در بچگی یا در بزرگسال ضربه محکمی به سرش خورده که جمجمش دوباره به هم پیوند خورده
گفت:پس میفرستمش پیش تو
(از دید کیمورا)
وقتی یاد اون عمل 3 ماه پیش میوفتم که خداروشکر تونستیم تومور رو از توی مغز بابا در بیارم واقعا خیالم راحت میشه
یادمه که حدود 5 ماه پیش وقتی که خبر سرطان بابا رو شنیدم شوک خیلی بدی بهم دست داد و بیهوش شدم
تقریبا اینکه میتونستم سرطان بابا رو از بین ببرم 10 درصد بود اما همین 10 درصد درست شد و سرطان رفع شد
روزای اول بابا خیلی چیزارو یادش نمیومد حتی من رو تا ماه اول یادش نمیومد فقط و فقط اسم مامانم رو به زبون میورد
بعد از حدود 2 ماه تونست خیلی اتفاق هارو یادش بیاد خیلی از شبا نمیتونست تنها بخوابه و من حتما باید پیشش میخوابیدم اصلا نمیتونست بیرون بره و اقای جئون خیلی به دیدنش میومد و خیلی شبا هم پیشش میموند
فردا برای اولین بار توی طی این 3 ماه میخواد بالاخره به یه جشن بزرگ اقای جئون خود اقای جئون به من گفتش که جشن برا یبرگشتن جونگ کوک از فرانسس کوک به مدت 2 ساله که رفته فرانسه برای کارش و فردا برمیگرده اصلا باهام هیچ تماسی نداشت و نمیتونستم باهاش تماس بگیرم این کارش رو گذاشتم پای بی وقتیش و پر مشغله ایش
رفتم یه سری به بابا بزنم توی حال نشساه بود و داشت مستند حیوانات رو میدید رفتم کنارش نشستم و سرش رو بوسیدم
گفتم:چیزی نیاز نداری بابا؟
گفت:نه ....واقعا ازت ممنونم کیمورا ...اگه تورو نداشتم باور کن هیچی یادم نمیومد باید مثل یه نوزاد میشدم از اول زندگیمو شروع میکردم
گفتم:بابا این چه حرفیه ؟از وقتی که اومدم پیشت برای زندگی یادته چقدر از کارم خسته شده بودم؟چقدر میخواستم استعفا بدم ها؟اگه تو نبودی الان جون هزارن ادم به دست من خوب نمیشد به نظرت میشد؟نه پس بیشتر از اینکه تو از من ممنون باشی منم که از تو ممنونم خب؟
گفت:میدونی اگه اون شب مامانت قبول نمیکرد و قهر میکرد تو اینجا نبودی برای همینه که همیشه اونو توی قلبم دارمش و همیشه به یادشم امیدوارم توهم یه بچه داشته باشی که همیشه کنارت باشه
خندیدم و گفتم:بچه؟بابا ساده ای ها از کجا؟
گفت:از جونگ کوک مگه شما باهم کات کردین؟
گفتم:نه ولی...
پرید وسط حرفم و گفت:ولی نداره دیگه فردا همو میبینین و میفهمی که چقدر دوست داره خب؟
اهی کشیدم و گفتم:امیدوارم ...
(فردا)
خیلی هیجان داشتم که قراره کوک رو ببینم بعد از اون روزی که باهم گذروندیم کلا دوبار دیدمش که اونم برای خداحافظی بود یادمه که بهم گفت:اونجا هستم به یادتما...اصلا فراموشت نمیکنم .....وقتی برگشتم اگه خسته بودم به سمتم نیا خب؟چون ممکنه عصبی باشم باشه عشقم؟
بهش خندیدم و گفتم:باشه و بغلش کردم
داشتم ارایش میکردم که بابا از پایین داد زد :کیموررااااااا....بیا پاییین
گفتم:باشه ...یا خدااا
خیلی ترسیدم که نکنه کاری کرده باشم
رفتم پایین و رفتم داخل اتاق که دیدم بابا با بالاتنه لخت وایساده
جلوی چشام رو گرفتم و کفتم:وااا بابا لباس بپوش
گفت:کار از این کارا گذشته ناسلامتی تو دخترمی ها این بدنی که داری نصفش از بدن منه تازه شااااید نصفش از بدن مامانم بشین ببینم بابا .....بیا کمکم کن چه لباسی بپوشم بعد از 3 ماه دارم میرم مهمونی و بیرون
رفتم سمت کمدش و یه کت و شلوار سرمه ای براظ انتخاب کردم و و داد بهش و گفتم:بابا اینو بپوشی همه روت کراش میزنن
گفت:اینقدر شیطون بازی در نیار برو لباستو ببپوش
خندیدم و رفتم بالا و ادامه ارایشمو کردم و یه لباس پوشیدم
رفتم پایین و با بابا رفتیم به خونه اقای جئون ساعت 8:20 بود خیلی دور کرده بودیم وقتی رسیدیم فهمیدم که مهمونیه خیلی شلوغیه و بیشتر اومدن دست بابا رو گرفتم و باهم رفتیم داخل اقای جئون رو دم در دیدم و بغلش کردم و بهش سلام کردم
رفتی با بابا داخل بابا رفت با دوستاش و منم رفتم یه گوشه نشستم ویلیام رو دیدم که اومد کنارم نشست(نکته:رابظشون باهم اوکی شد و ویلیام الان نامزد داره)
گفتم:بههه شما اینجا چکار میکنید؟افتا از کدوم طرف دراومده که ماشمارو دیدیم؟
گفت:این مسخره بازیا چیه؟کلا 1 ماهه همو ندیدیم
گفتم:حالا این مهم نیست کیتی کو؟(کیتی نامزد ویلیام)
گفت:اون عادت نداره به مهمنی هایی که دعوتش نکردن بیاد
گفتم:اومای گاد خانم باکلاسنا
گفت:بله دیگه ...راستی بیا بریم بالا یه چند تا مریض دارم که ازمایش دادن نمیفهمم مشکل از اعصابشونه یا از جای دیگه
گفتم:اوکی بیا بریم
رفتیم بالا و پشت یه میز نهار خوریی که بالا بود نشستیم ویلیام یه چند تا عکس گذاشت جلوم و گفت:میتونی بفهمی
نگاهی به عکسا انداختم و گفتم :اره این مشکل اعصاب داره اخه نگا مویرگ های مغزش خیلی نازکن و قطعا حالا یا در بچگی یا در بزرگسال ضربه محکمی به سرش خورده که جمجمش دوباره به هم پیوند خورده
گفت:پس میفرستمش پیش تو
۱۸۶
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.