My king
Part21
با بوسیدن پیشونیش، کنارش به خواب عمیقی فرو رفتم
با میزی پر از خوراکی ها و میوه های مورد علاقه پادشاه، وارد اتاق کارش شدم.
نگاهی به من و میز خوراکی، انداخت و دوباره مشغول کار شد...نفسم رو بیرون دادم...میز رو کنارش گذاشتم و خودم هم، کنارش نشستم.
يونگی :ملکه؟!معلوم هست این وقت روز اینجا چکار
میکنی؟؟جديدنا تغییر کردی.
ا/ت :خیر سرورم .تغییر نکردم .فقط با خودم گفتم شاید بهتر باشه بجز شب ها موقع خواب، اوقات دیگه ای رو هم، باهم
بگذرونیم.
يونگی :من الان کار دارم ملکه، به قصرت برگرد.
ا/ت :من مزاحم کارتون نمیشم سرورم، فقط اجازه بدین بهتون خوراکی بدم.
نگاه گذرایی به من انداخت و به کارش ادامه داد. سکوتش رو، نشونه رضایتش در نظر گرفتم. مقداری شیرینی برداشتم و
جلوی دهنش گرفتم. ناخودآگاه دهنش رو باز کرد و شیرینی رو خورد.
بعد از دادن آخرین تیکه نارنگی مورد علاقش، نگاهی به میز خالی انداختم و لبخندی از رضایت زدم .سرم رو که بلند کردم
با نگاه متعجبش به میز مواجه شدم.
ا/ت :اتفاقی افتاده رسورم؟
يونگی :ن ..نه ..همه این خوراکی ها رو من به تنهایی خوردم؟؟!!
ا/ت :بله سرورم.
يونگی :باورم نمیشه..چیزه ...ملكه!؟
ا/ت :بله عالیجناب.
يونگی :هر روز ازین کارها انجام بده ...خوراکی
خوردن از دستای تو لذت بخش بود
ا/ت :با کامل میل سرورم .با اجازتون من دیگه میرم...
از جام بلند شدم که دنیا، برای لحظه ای، سیاه شد و توی بغل يونگی افتادم .تنها صدای" ملکه "گفتن و فریاد "یکی طبیب رو
خبر کنه "رو شنیدم و بعدش، سیاهی مطلق...
⚜⚜⚜
چشامم رو که باز کردم، با دو جفت چشم رو به رو شدم .
برادرم و پادشاه .هردو با نگرانی بهم نگاه میکردن.
جین :بانوی من ....حالتون خوبه؟
یونگی :ملكه ی من ؟ !چه اتفاقی افتاد؟ !
ا/ت :خوبم سرورم .خوبم اوپا . نمیدونم فقط لحظه ای، چشمام سیاه شد و متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد.
جین :کلی نگرانتون شدیم...
لبخند مطمئنی به برادرم زدم و به کمک هردو، از جام بلند شدم.
با صدای بانو هان، نگاه هر سه نفرمون، به سمت در کشیده شد.
بانو هان :عالیجناب، طبيب چویی اجازه ی ورود میخوان.
يونگی :بفرستش داخل.
طبيب چویی وارد شد. احرتام کو تاهی گذاشت و جلوی من نشست. با گرفتن اجازه، مشغول معاینه شد.....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
با بوسیدن پیشونیش، کنارش به خواب عمیقی فرو رفتم
با میزی پر از خوراکی ها و میوه های مورد علاقه پادشاه، وارد اتاق کارش شدم.
نگاهی به من و میز خوراکی، انداخت و دوباره مشغول کار شد...نفسم رو بیرون دادم...میز رو کنارش گذاشتم و خودم هم، کنارش نشستم.
يونگی :ملکه؟!معلوم هست این وقت روز اینجا چکار
میکنی؟؟جديدنا تغییر کردی.
ا/ت :خیر سرورم .تغییر نکردم .فقط با خودم گفتم شاید بهتر باشه بجز شب ها موقع خواب، اوقات دیگه ای رو هم، باهم
بگذرونیم.
يونگی :من الان کار دارم ملکه، به قصرت برگرد.
ا/ت :من مزاحم کارتون نمیشم سرورم، فقط اجازه بدین بهتون خوراکی بدم.
نگاه گذرایی به من انداخت و به کارش ادامه داد. سکوتش رو، نشونه رضایتش در نظر گرفتم. مقداری شیرینی برداشتم و
جلوی دهنش گرفتم. ناخودآگاه دهنش رو باز کرد و شیرینی رو خورد.
بعد از دادن آخرین تیکه نارنگی مورد علاقش، نگاهی به میز خالی انداختم و لبخندی از رضایت زدم .سرم رو که بلند کردم
با نگاه متعجبش به میز مواجه شدم.
ا/ت :اتفاقی افتاده رسورم؟
يونگی :ن ..نه ..همه این خوراکی ها رو من به تنهایی خوردم؟؟!!
ا/ت :بله سرورم.
يونگی :باورم نمیشه..چیزه ...ملكه!؟
ا/ت :بله عالیجناب.
يونگی :هر روز ازین کارها انجام بده ...خوراکی
خوردن از دستای تو لذت بخش بود
ا/ت :با کامل میل سرورم .با اجازتون من دیگه میرم...
از جام بلند شدم که دنیا، برای لحظه ای، سیاه شد و توی بغل يونگی افتادم .تنها صدای" ملکه "گفتن و فریاد "یکی طبیب رو
خبر کنه "رو شنیدم و بعدش، سیاهی مطلق...
⚜⚜⚜
چشامم رو که باز کردم، با دو جفت چشم رو به رو شدم .
برادرم و پادشاه .هردو با نگرانی بهم نگاه میکردن.
جین :بانوی من ....حالتون خوبه؟
یونگی :ملكه ی من ؟ !چه اتفاقی افتاد؟ !
ا/ت :خوبم سرورم .خوبم اوپا . نمیدونم فقط لحظه ای، چشمام سیاه شد و متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد.
جین :کلی نگرانتون شدیم...
لبخند مطمئنی به برادرم زدم و به کمک هردو، از جام بلند شدم.
با صدای بانو هان، نگاه هر سه نفرمون، به سمت در کشیده شد.
بانو هان :عالیجناب، طبيب چویی اجازه ی ورود میخوان.
يونگی :بفرستش داخل.
طبيب چویی وارد شد. احرتام کو تاهی گذاشت و جلوی من نشست. با گرفتن اجازه، مشغول معاینه شد.....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
۵۵.۵k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.