do you know m.r?/part:5
do you know m.r?/part:5
جیمین:اوهوم...درک میکنم...مراقب گونه های سرخت و مردمک چشات و قلبت باش که یدفعه لو نری!(میخنده و میره)
ات:یاااا چی میگی....منظورت چیه من کجام اونطوری شددد(غر میزنه)
(دو هفته بعد)
ات ویو:امروز تعطیل بودم پس میخواستم حسابی بخوابم...بالشتمو بغل کردم و میخواستم بخوابم که یهو یاد جین افتادم...اون هرروز خوشگل تر و بامزه تر و یه آدم بهتر میشد...قلبم براش میرفت...وقتی بهش فکر میکنم قلبم تند تند میزنه جوری که انگار یه بمب زمان دار توش میترکه...وقتی بهش فکر میکردم برای خودم باهاش سناریوهای عاشقانه ساختم و همینطوری خوابم برد...وقتی بیدار شدم ساعت ۶ عصر بود...مامانم بیدارم نکرده بود چون میدونست چقدرررر این چند هفته رو کار کردم و خسته شدم...وقتی رفتم طبقه پایین مامانمو توی آشپزخونه دیدم که داشت پیاز خورد میکرد منم از پشت بغلش کردم و اونم بیخیال پیاز شد و دستمو بوس میکرد
مادر ات:حسابی قراره فردا بهت خوش بگذرهه
ات:خوش گذرونی؟هوووف باید برم سرکار چه خوش گذرونی ای؟
مادر ات:سرکار؟
ات:آره دیگه
مادر ات:مدیرت به گوشیت زنگ زد ولی من جواب دادم گفت برای فردا آماده باشید که همه ی کارمندا قراره برید یه اردو تو کلبه چوبی
ات:چییی؟واقعااا(ذوق)
مادر ات:آره...ولی بازم به مدیرت زنگ برن چون گفت خودت باهاش صحبت کنی
ات:یااااا....الان زنگ میزنم به جین قشنگممم(ذوق)
مادر ات:چی؟جین قشنگم؟
ات:نه مامان...ذوق کردم اونطوری گفتم(اضطراب)
مادر ات:ازت میپذیرم
ات:من رفتم زنگ بزنم...
راوی:ات رفت توی اتاق و در و بست و با گوشیش به جین زنگ زد
جیمین:اوهوم...درک میکنم...مراقب گونه های سرخت و مردمک چشات و قلبت باش که یدفعه لو نری!(میخنده و میره)
ات:یاااا چی میگی....منظورت چیه من کجام اونطوری شددد(غر میزنه)
(دو هفته بعد)
ات ویو:امروز تعطیل بودم پس میخواستم حسابی بخوابم...بالشتمو بغل کردم و میخواستم بخوابم که یهو یاد جین افتادم...اون هرروز خوشگل تر و بامزه تر و یه آدم بهتر میشد...قلبم براش میرفت...وقتی بهش فکر میکنم قلبم تند تند میزنه جوری که انگار یه بمب زمان دار توش میترکه...وقتی بهش فکر میکردم برای خودم باهاش سناریوهای عاشقانه ساختم و همینطوری خوابم برد...وقتی بیدار شدم ساعت ۶ عصر بود...مامانم بیدارم نکرده بود چون میدونست چقدرررر این چند هفته رو کار کردم و خسته شدم...وقتی رفتم طبقه پایین مامانمو توی آشپزخونه دیدم که داشت پیاز خورد میکرد منم از پشت بغلش کردم و اونم بیخیال پیاز شد و دستمو بوس میکرد
مادر ات:حسابی قراره فردا بهت خوش بگذرهه
ات:خوش گذرونی؟هوووف باید برم سرکار چه خوش گذرونی ای؟
مادر ات:سرکار؟
ات:آره دیگه
مادر ات:مدیرت به گوشیت زنگ زد ولی من جواب دادم گفت برای فردا آماده باشید که همه ی کارمندا قراره برید یه اردو تو کلبه چوبی
ات:چییی؟واقعااا(ذوق)
مادر ات:آره...ولی بازم به مدیرت زنگ برن چون گفت خودت باهاش صحبت کنی
ات:یااااا....الان زنگ میزنم به جین قشنگممم(ذوق)
مادر ات:چی؟جین قشنگم؟
ات:نه مامان...ذوق کردم اونطوری گفتم(اضطراب)
مادر ات:ازت میپذیرم
ات:من رفتم زنگ بزنم...
راوی:ات رفت توی اتاق و در و بست و با گوشیش به جین زنگ زد
۱.۸k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.