*ات*
*ات*
با پا رفتم تو الت فرمانده ارتش
ات : حرف دهنتو بفهم حرومزاده ی بی خاصیت به مادر من توهین میکنی.
جین : یا خدا زد بچه سازشو نابود کرد
یونگی : خوبه که بفهمه نباید بچه هارو دست کم گرف
ات : اوهوم
سونهو : ازت شکایت میکنم
ات : اوممم جدی؟ پیش کیا؟
سونهو : واحد شناسایی ک دستگیرت کنن
ات : اهااا که اینطور. فعلا خواهر سرباز مین اونجارو اداره میکنن پس بگم که کنار من هیچ پوخی نیستی چون همون موقش سرباز مین و خواهر بزرگشون دهنتو سرویس میکنن ها ها ها
سونهو : هومم...منو نگا دارم با یه بچه بحث میکنم
ات : فک کنم چون شما هم بچه هستین قربان
سونهو : هوففف حرفی واسه گفتن ندارم
ات : بهتر...
من و پسرا رفتیم که کارامونو انجام بدیم. یه سرباز دیدم داشت علف واسه اسبا میبرد. رفتم سمتش تعظیم کردم
ات : خودم میبرمشون
+ممنون.هی..احیانا تو دختر لی جونگ سوک نیستی؟
ات : ا..اره خودمم
+چه تصادفی. خوبی؟
ات : ممنون..
+پدرت یه زمونایی بهترین سرباز ارتش بود
ات : ج...جدی..نمیدونستم
+اوهوم.احتمالا اینطوریه...ولی بخاطر اینکه با یه زن از مجیک ازدواج کرد از ارتش انداختنش.واقعا مرد خوش قلب و شجاعی بود. اها راستی احیانا اگه دیدیش سلاممو بهش برسون من پارک شین هه هستم 38 سالمه.
ات : پ..پدرم...مرده
+هوم؟
ات : پدرم مرده.
+اوه...متاسفم..ببخشید به یادت اوردم
ات : مشکلی نیس...میدونم الان کنارمه و داره صداتو میشنوه
+ممنون...به کارات برس. بگیر اینو شاید گشنت شد
یه کیسه بود. بردمش بازش کردم میوه داشت.
ات : خیلی ممنون
+خواهش میکنم
علف هارو بردم و رفتم پیش اسبا
تهیونگ : کجا بودی؟
ات : یه سربازی رو دیدم. به نظر دوست پدرم بود
تهیونگ؛ مگه...
ات : پدرم عضو ارتش بود...ولی خب قبل اینکه به دنیا بیام از ارتش رفت
تهیونگ : شنیدم اجازه اینو نمیدن
ات : قبلنا اجازشو میدادن. ولی توی 10 سال اخیر که اوضاع خراب شد دیگه اجازشو نمیدن
تهیونگ : که اینطور.
با پا رفتم تو الت فرمانده ارتش
ات : حرف دهنتو بفهم حرومزاده ی بی خاصیت به مادر من توهین میکنی.
جین : یا خدا زد بچه سازشو نابود کرد
یونگی : خوبه که بفهمه نباید بچه هارو دست کم گرف
ات : اوهوم
سونهو : ازت شکایت میکنم
ات : اوممم جدی؟ پیش کیا؟
سونهو : واحد شناسایی ک دستگیرت کنن
ات : اهااا که اینطور. فعلا خواهر سرباز مین اونجارو اداره میکنن پس بگم که کنار من هیچ پوخی نیستی چون همون موقش سرباز مین و خواهر بزرگشون دهنتو سرویس میکنن ها ها ها
سونهو : هومم...منو نگا دارم با یه بچه بحث میکنم
ات : فک کنم چون شما هم بچه هستین قربان
سونهو : هوففف حرفی واسه گفتن ندارم
ات : بهتر...
من و پسرا رفتیم که کارامونو انجام بدیم. یه سرباز دیدم داشت علف واسه اسبا میبرد. رفتم سمتش تعظیم کردم
ات : خودم میبرمشون
+ممنون.هی..احیانا تو دختر لی جونگ سوک نیستی؟
ات : ا..اره خودمم
+چه تصادفی. خوبی؟
ات : ممنون..
+پدرت یه زمونایی بهترین سرباز ارتش بود
ات : ج...جدی..نمیدونستم
+اوهوم.احتمالا اینطوریه...ولی بخاطر اینکه با یه زن از مجیک ازدواج کرد از ارتش انداختنش.واقعا مرد خوش قلب و شجاعی بود. اها راستی احیانا اگه دیدیش سلاممو بهش برسون من پارک شین هه هستم 38 سالمه.
ات : پ..پدرم...مرده
+هوم؟
ات : پدرم مرده.
+اوه...متاسفم..ببخشید به یادت اوردم
ات : مشکلی نیس...میدونم الان کنارمه و داره صداتو میشنوه
+ممنون...به کارات برس. بگیر اینو شاید گشنت شد
یه کیسه بود. بردمش بازش کردم میوه داشت.
ات : خیلی ممنون
+خواهش میکنم
علف هارو بردم و رفتم پیش اسبا
تهیونگ : کجا بودی؟
ات : یه سربازی رو دیدم. به نظر دوست پدرم بود
تهیونگ؛ مگه...
ات : پدرم عضو ارتش بود...ولی خب قبل اینکه به دنیا بیام از ارتش رفت
تهیونگ : شنیدم اجازه اینو نمیدن
ات : قبلنا اجازشو میدادن. ولی توی 10 سال اخیر که اوضاع خراب شد دیگه اجازشو نمیدن
تهیونگ : که اینطور.
۵۶.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.