عاشق خسته ( پارت 30)
سوار ماشین شدن.... یونا خوابش برده بود، برای اینکه سر یونا درد نگیره جیمین دستشو گذاشت زیر سر یونا
وقتی رسیدن خونه یونا بیدار شد
یونا : چیکار میکنی؟ چرا دستتو گذاشتی زیر سرم؟!
جیمین : برای اینکه صندلی ماشینم کثیف نشه
یونا : مسخره
جیمین : پیاده شو.... خستم
وارد خونه شدن.... خونه تاریک بود... همه خواب بودن، اين باعث تعجب جیمین شده بود چون پسرا همیشه تا ساعت چهار صبح الکل میخوردن و مست میکردن
ولی الان تازه ساعت یازده بود
یونا : آمممم... خب ، من میرم بخوابم، شب بخیر
جیمین : منم میام
یونا : باشه... پس برو تو اتاقت منم میرم تو اتاقم
جیمین : نفهمیدی خنگول؟
یونا : چیو باید بفهمم؟
جیمین : میخوام بیام اتاق تو با تو بخوابم
یونا : برو با....
جیمین : داد نزن! پسرا خوابن ،اگه بیدار شن به کسی رحم نمیکنن
یونا : امکان نداره بذارم تو اتاقم بخوابی
جیمین : به تو کاری ندارم که
یونا : اصن هرچی... نمیدارم بیای
جیمین : مگه دست توعه
یونا : معلومه که دست منه
جیمین : یونا یکاری نکن.....
یونا : یکاری نکنم چی، مثلا میخوای چه غلطی کنی
جیمین : هیچی فقط بذار امشبو راحت بخوابم
یونا : وایییییی... بیا، ولی فقط همین امشبو
جیمین : ببینم چی میشه
یونا : جیمین
جیمین : خیلی خب بابا
وارد اتاق شدن
یونا باید لباساشو عوض میکرد ولی جلوی جیمین نمیتونست... از طرفی هم نمیتونست با لباسای بیرونی بخوابه
یونا : جیمین برو بیرون
جیمین : چرا؟
یونا : باید لباسامو عوض کنم
جیمین : من بیرون نمیرم
یونا : لطفا
جیمین : میرم لباسامو بیارم، اگر تونستی تو این زمان لباستو عوض کنی که هیچی ولی اگر نتونستی میتونم هرکاری که خواستم انجام بدم
یونا : باشه برو
جیمین : خیلی خب
وقتی جیمین رفت یونا شروع کرد به عوض کردن لباساش
یونا لباساشو درآورده بود و تقریبا لخت بود ولی لباس خوابشو پیدا نمیکرد
یونا : ای بابا... پیدا شو دیگه
که با بازشدن در ترسید و پتوی تختو انداخت رو خودش
جیمین : میبینم که نتونستی لباساتو بپوشی
یونا : لباسمو پیدا نکردم
جیمین : پیدا کن ولی باید پتو رو بندازی
یونا : نه... لطفا
جیمین : بنداز
اگر بندازی دیگه کاری بهت ندارم
یونا پتو رو انداختو سعی کرد سریعا لباسشو پیدا کنه تا بتونه بپوشه
وقتی لباسو پیدا کرد......
وقتی رسیدن خونه یونا بیدار شد
یونا : چیکار میکنی؟ چرا دستتو گذاشتی زیر سرم؟!
جیمین : برای اینکه صندلی ماشینم کثیف نشه
یونا : مسخره
جیمین : پیاده شو.... خستم
وارد خونه شدن.... خونه تاریک بود... همه خواب بودن، اين باعث تعجب جیمین شده بود چون پسرا همیشه تا ساعت چهار صبح الکل میخوردن و مست میکردن
ولی الان تازه ساعت یازده بود
یونا : آمممم... خب ، من میرم بخوابم، شب بخیر
جیمین : منم میام
یونا : باشه... پس برو تو اتاقت منم میرم تو اتاقم
جیمین : نفهمیدی خنگول؟
یونا : چیو باید بفهمم؟
جیمین : میخوام بیام اتاق تو با تو بخوابم
یونا : برو با....
جیمین : داد نزن! پسرا خوابن ،اگه بیدار شن به کسی رحم نمیکنن
یونا : امکان نداره بذارم تو اتاقم بخوابی
جیمین : به تو کاری ندارم که
یونا : اصن هرچی... نمیدارم بیای
جیمین : مگه دست توعه
یونا : معلومه که دست منه
جیمین : یونا یکاری نکن.....
یونا : یکاری نکنم چی، مثلا میخوای چه غلطی کنی
جیمین : هیچی فقط بذار امشبو راحت بخوابم
یونا : وایییییی... بیا، ولی فقط همین امشبو
جیمین : ببینم چی میشه
یونا : جیمین
جیمین : خیلی خب بابا
وارد اتاق شدن
یونا باید لباساشو عوض میکرد ولی جلوی جیمین نمیتونست... از طرفی هم نمیتونست با لباسای بیرونی بخوابه
یونا : جیمین برو بیرون
جیمین : چرا؟
یونا : باید لباسامو عوض کنم
جیمین : من بیرون نمیرم
یونا : لطفا
جیمین : میرم لباسامو بیارم، اگر تونستی تو این زمان لباستو عوض کنی که هیچی ولی اگر نتونستی میتونم هرکاری که خواستم انجام بدم
یونا : باشه برو
جیمین : خیلی خب
وقتی جیمین رفت یونا شروع کرد به عوض کردن لباساش
یونا لباساشو درآورده بود و تقریبا لخت بود ولی لباس خوابشو پیدا نمیکرد
یونا : ای بابا... پیدا شو دیگه
که با بازشدن در ترسید و پتوی تختو انداخت رو خودش
جیمین : میبینم که نتونستی لباساتو بپوشی
یونا : لباسمو پیدا نکردم
جیمین : پیدا کن ولی باید پتو رو بندازی
یونا : نه... لطفا
جیمین : بنداز
اگر بندازی دیگه کاری بهت ندارم
یونا پتو رو انداختو سعی کرد سریعا لباسشو پیدا کنه تا بتونه بپوشه
وقتی لباسو پیدا کرد......
۱۹.۷k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.