pawn/پارت ۸۱
اسلاید بعد: تهیونگ
از زبان نویسنده:
چویی مینهو جلوی شرکت کیم توقف کرد... بنز مشکیشو پارک کرد و پیاده شد... جلوی شرکت کمی مردد شد... میخواست برگرده... ولی بعد از کلنجار رفتن با خودش بلاخره به جلو قدم برداشت و وارد شرکت شد... به سمت اتاق رییس قدم برداشت...
منشی با دیدن مرد مُسِنی که کت شلوار مشکی رنگ به تن داشت به سمتش برگشت و پرسید: امری داشتید جناب؟
-میخواستم کیم تهیونگ رو ببینم
-رییس؟
-بله... همون رییسی که میگین
-اجازه بدید هماهنگ کنم... فقط بگم کی تشریف آوردن؟...
مینهو مکثی کرد... نگران این بود که اگر اسمشو بگه تهیونگ اونو نپذیره... ولی چاره ای نداشت... با تردید گفت: چویی مینهو!
-بله... لطفا منتظر باشین....
منشی گوشی رو برداشت... و به اتاق رییس وصل شد...
تهیونگ پشت میزش نشسته بود و سرگرم کارش بود... صدای تلفن رو که شنید دست از کار کشید و جواب داد:
-بله؟
-قربان یه آقایی اومدن میخوان شما رو ببینن
-کی؟
-آقای چویی مینهو!...
تهیونگ با شنیدن این اسم شوک شد!... سکوت کرد... منشی دوباره صداش زد:
جناب کیم؟... چی بگم بهشون؟...
تهیونگ دستی به پیشونیش کشید و گفت: چن لحظه صبر کن...
گوشی رو گذاشت...
از سر جاش بلند شد... به سمت پنجره رفت و بیرونو نگاه کرد...از این شخص دل خوشی نداشت... عامل بزرگترین بدبختیای زندگیش همین فرد بود... هیچوقت دلش نمیخواست این آدم رو ملاقات کنه... حتی شنیدن اسمش هم براش رنج آور بود... ولی از طرفی هم کنجکاو بود بدونه بعد از این همه مدت که گذشته برای چی سراغ تهیونگ اومده؟ ازش چی میخواد؟...پوزخندی گوشه لبش نشست
دوباره سمت تلفن برگشت و به منشی گفت: بفرستش داخل!....
از زبان مینهو:
منشی بعد از دقایقی گفت که میتونم برم داخل... به سمت در رفتم...دسته ی در بزرگ چوبی رو پایین کشیدم... صدای باز شدن در توی فضا پیچید... و سکوتی که حاکم بود رو خدشه دار میکرد... داخل شدم... و در اتاق رو بستم...
پسری با موهای مشکی و قد بلند که پیراهن و شلوار مشکی رنگی به تن داشت... سالها بود ک این پسر رو از نزدیک ندیده بودم... از همون ۱۷ سالگیِ تهیونگ و ا/ت که به ایالات متحده رفتیم دیگه ندیدمش...
بزرگ شده بود!
پشتش به من بود... کنار پنجره ایستاده بود... در رو بستم و همونجا ایستادم به سمتم برگشت و نگاهم کرد...
وقتی به من نگاه کرد ساکت بود... چیزی نمیگفت... به خودم جرئت دادم و به سمتش قدم برداشتم...
اونقد جلو رفتم که فقط حدود یک متر فاصله داشتیم...
برای اینکه احساس شرمندگی رو توی صورتم نبینه سرم رو بالا گرفتم و صحبت کردم:
-زمان زیادی گذشته...
خیلی بزرگ شدی!
بی رمق لب به صحبت وا کرد:
شماهم پیر شدید!
از کلام بی مهر و سردش مشخص بود که هیچ علاقه ای برای صحبت کردن با من نداره... از نگاهش تنفر میبارید!
از زبان نویسنده:
چویی مینهو جلوی شرکت کیم توقف کرد... بنز مشکیشو پارک کرد و پیاده شد... جلوی شرکت کمی مردد شد... میخواست برگرده... ولی بعد از کلنجار رفتن با خودش بلاخره به جلو قدم برداشت و وارد شرکت شد... به سمت اتاق رییس قدم برداشت...
منشی با دیدن مرد مُسِنی که کت شلوار مشکی رنگ به تن داشت به سمتش برگشت و پرسید: امری داشتید جناب؟
-میخواستم کیم تهیونگ رو ببینم
-رییس؟
-بله... همون رییسی که میگین
-اجازه بدید هماهنگ کنم... فقط بگم کی تشریف آوردن؟...
مینهو مکثی کرد... نگران این بود که اگر اسمشو بگه تهیونگ اونو نپذیره... ولی چاره ای نداشت... با تردید گفت: چویی مینهو!
-بله... لطفا منتظر باشین....
منشی گوشی رو برداشت... و به اتاق رییس وصل شد...
تهیونگ پشت میزش نشسته بود و سرگرم کارش بود... صدای تلفن رو که شنید دست از کار کشید و جواب داد:
-بله؟
-قربان یه آقایی اومدن میخوان شما رو ببینن
-کی؟
-آقای چویی مینهو!...
تهیونگ با شنیدن این اسم شوک شد!... سکوت کرد... منشی دوباره صداش زد:
جناب کیم؟... چی بگم بهشون؟...
تهیونگ دستی به پیشونیش کشید و گفت: چن لحظه صبر کن...
گوشی رو گذاشت...
از سر جاش بلند شد... به سمت پنجره رفت و بیرونو نگاه کرد...از این شخص دل خوشی نداشت... عامل بزرگترین بدبختیای زندگیش همین فرد بود... هیچوقت دلش نمیخواست این آدم رو ملاقات کنه... حتی شنیدن اسمش هم براش رنج آور بود... ولی از طرفی هم کنجکاو بود بدونه بعد از این همه مدت که گذشته برای چی سراغ تهیونگ اومده؟ ازش چی میخواد؟...پوزخندی گوشه لبش نشست
دوباره سمت تلفن برگشت و به منشی گفت: بفرستش داخل!....
از زبان مینهو:
منشی بعد از دقایقی گفت که میتونم برم داخل... به سمت در رفتم...دسته ی در بزرگ چوبی رو پایین کشیدم... صدای باز شدن در توی فضا پیچید... و سکوتی که حاکم بود رو خدشه دار میکرد... داخل شدم... و در اتاق رو بستم...
پسری با موهای مشکی و قد بلند که پیراهن و شلوار مشکی رنگی به تن داشت... سالها بود ک این پسر رو از نزدیک ندیده بودم... از همون ۱۷ سالگیِ تهیونگ و ا/ت که به ایالات متحده رفتیم دیگه ندیدمش...
بزرگ شده بود!
پشتش به من بود... کنار پنجره ایستاده بود... در رو بستم و همونجا ایستادم به سمتم برگشت و نگاهم کرد...
وقتی به من نگاه کرد ساکت بود... چیزی نمیگفت... به خودم جرئت دادم و به سمتش قدم برداشتم...
اونقد جلو رفتم که فقط حدود یک متر فاصله داشتیم...
برای اینکه احساس شرمندگی رو توی صورتم نبینه سرم رو بالا گرفتم و صحبت کردم:
-زمان زیادی گذشته...
خیلی بزرگ شدی!
بی رمق لب به صحبت وا کرد:
شماهم پیر شدید!
از کلام بی مهر و سردش مشخص بود که هیچ علاقه ای برای صحبت کردن با من نداره... از نگاهش تنفر میبارید!
۱۲.۱k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.