part 174
#part_174
#فرار
ساعت یک و نیم بود دیانام قیافمو که دید گفت
-خاک تو مالجت خانوم تا ساعت دوازده و نیم گرفته خوابیده بیدارشم میخوای بکنی پاچه میگره زخم بستر نگرفتی اشش اصلا ما عروس اینجوری نمیخوایم
بعدم وقتی دید دارم عین سیب زمینی نگاش میکنم زد تو سرم
- خاک تو سر بی ذوقت کنن نیکا پاشو تکون بده خودتو الان بابام میاد
همینجوری داشت بال بال میزد منم دنبال خودش میکشید این دختره دست و پای هرچی ادم ذوق مرگه از پشت بسته بردم از پله ها پایین تازه نگام به خودم افتاد یه بلیز استین
سه ربع خیلی خوشگل راه راه پوشیده بودم بایه شلوار لی
خودم خندم گرفت عین خنگا تا الان حواسم نبود حتی چی تنمه اونقدرم که دیانا حرصم داد و کلکل کردیم دیگه وقت استرس و فکر و خیال نداشتم فقط دلم میخواست دیانارو از پنجره شوت کنم پایین راحت شم دیانا دستمو کشید پایین و چشمم افتاد به یه مرد تقریبا مسن(نمیدونم دیگه باباشو چطو توصیف کنم خودتون دیدینش) که خیلیم قیافه ی مهربونی داشت ناخوداگاه لبخند زدم و بلند سلام کردم اونم خندید و گفت
- به به سلام عروس خانوم
لبخند نمکی زدمو تشکر کردم طناز جون مامان دیانا اومده بود با اون و کتی جونم سلام کردمو نشستم کنار ارسلان
بابای دیانا همون اقا ناصر(اسمش نمیدونم چیه حالا مثلا اینه ولکنین رمانو داشته باشین😂) با لذت به منو ارسلان نگاه کرد
- ماشالله چقدرم بهم میاید
لبخند محوی زدمو ارسلانم اروم تشکر کرد بعدم بی توجه به دلیل اینجا اومدنشون شروع کردن از هر دری حرف زدن به خصوص جشن نازنین اینام همش تو مهمونی و جشنن چه دل خجسته ای دارن خدایی منکه همش سرم پایین بود و خفه خون گرفته بودم کلا نقش هویجو بازی میکردم راستش یکمم میترسیدم اگه رضا بفهمه چیکار میکنه کاش قبلش بهش بگم با صدای اقا ناصر ریشه افکارم پاره شد
- خب بحث های دیگه باشه واسه بعد الان بریم سر اصل مطلب
ناخوداگاه ضربان قلبم بالا رفت
#فرار
ساعت یک و نیم بود دیانام قیافمو که دید گفت
-خاک تو مالجت خانوم تا ساعت دوازده و نیم گرفته خوابیده بیدارشم میخوای بکنی پاچه میگره زخم بستر نگرفتی اشش اصلا ما عروس اینجوری نمیخوایم
بعدم وقتی دید دارم عین سیب زمینی نگاش میکنم زد تو سرم
- خاک تو سر بی ذوقت کنن نیکا پاشو تکون بده خودتو الان بابام میاد
همینجوری داشت بال بال میزد منم دنبال خودش میکشید این دختره دست و پای هرچی ادم ذوق مرگه از پشت بسته بردم از پله ها پایین تازه نگام به خودم افتاد یه بلیز استین
سه ربع خیلی خوشگل راه راه پوشیده بودم بایه شلوار لی
خودم خندم گرفت عین خنگا تا الان حواسم نبود حتی چی تنمه اونقدرم که دیانا حرصم داد و کلکل کردیم دیگه وقت استرس و فکر و خیال نداشتم فقط دلم میخواست دیانارو از پنجره شوت کنم پایین راحت شم دیانا دستمو کشید پایین و چشمم افتاد به یه مرد تقریبا مسن(نمیدونم دیگه باباشو چطو توصیف کنم خودتون دیدینش) که خیلیم قیافه ی مهربونی داشت ناخوداگاه لبخند زدم و بلند سلام کردم اونم خندید و گفت
- به به سلام عروس خانوم
لبخند نمکی زدمو تشکر کردم طناز جون مامان دیانا اومده بود با اون و کتی جونم سلام کردمو نشستم کنار ارسلان
بابای دیانا همون اقا ناصر(اسمش نمیدونم چیه حالا مثلا اینه ولکنین رمانو داشته باشین😂) با لذت به منو ارسلان نگاه کرد
- ماشالله چقدرم بهم میاید
لبخند محوی زدمو ارسلانم اروم تشکر کرد بعدم بی توجه به دلیل اینجا اومدنشون شروع کردن از هر دری حرف زدن به خصوص جشن نازنین اینام همش تو مهمونی و جشنن چه دل خجسته ای دارن خدایی منکه همش سرم پایین بود و خفه خون گرفته بودم کلا نقش هویجو بازی میکردم راستش یکمم میترسیدم اگه رضا بفهمه چیکار میکنه کاش قبلش بهش بگم با صدای اقا ناصر ریشه افکارم پاره شد
- خب بحث های دیگه باشه واسه بعد الان بریم سر اصل مطلب
ناخوداگاه ضربان قلبم بالا رفت
۳.۴k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.