p53🩸
ویو جونگ کوک :
بعدن رفتن شریک جدید رفتم توی اتاقم خودمو انداختم روی تخت .... با گوشیم ور میرفتم ... خیلی چرت بود همش تکراری از جام بلند شدم رفتم سمت کمد لباسم .... جعبه بچگی هامو برداشتم که توش عکس مامان همه بود .... به عکس های قدیمی خانواده جئون نگاه میکردم .... همه بودن ... به جز یوری سا .... داشتم با دقت نگاه میکردم که چشمم به گردنبند مامانبزرگ افتاد .... وایسا ببینم این چقدر شبیه گردنبند لیاست .... دستمو کردم توی جیبم گردنبندشو در آوردم ....
( فلش بکت به چند روز قبل )
جونگ کوک : امروز دیر کردی ...!
لیا : یه کار کوچیکی برام پیش ومد ....
جونگ کوک : بدو بدو که جلست دیر میشه ....
لیا : من رفتم ....
لیا رفت با رفتنش یه چیزی افتاد زمین ....
خودمو خم کردم برداشتمش .... یه یاقوت مشکی بود .... خیلی درخشش داشت ... به زیبایی مو های مشکیش ... و چشم های یاقوتش .... برداشتمش .... گفتم بعد جلسه بهش میدم .... بعد جلسه دیگه اصلا حواسم پرت شد کلا فراموش کردم .....
( پایان فلش بکت )
این غیر ممکنه .... من خودم باورم نمیشد واسه همین بلند شدم رفتم پیش بابام .... توی اتاقش بود ....
( تق تق )
جونگ کوک : منم پدر ..،
مونبین : بیا تو ...
رفتم تو ....
جونگ کوک : کار که نداری بابا .،.
مونبین : نه ... بیا بشین ....
رفتم جلو و جای همیشگی نشستم
مونبین : چیزی شده ....
جونگ کوک : من داشتم به عکس های قدیمی نگاه میکردم که چشمم به گردنبند مامانبزرگ افتاد ..... بابا این گردنبند با کیه ..؟
عکس رو از روی میز برداشت
مونبین : یاقوت سیاه ...
جونگ کوک : اره ....
مونبین : پسر این مال خاندان ما بود که نسل به نسل گذشت گردنبند که خیلی کم یابع ..... این گردنبده با عموت مین هو بود ..... گفت که قرار روز تولد یوری سا بهش بده ......
با این حرف بابام دهنم باز مونده بود ..... چی ... ! چطور ممکنه ... شاید من اشتباه فهمیدم .... شایدم از این ها دوتا هستش .... لیا .... جین .... اسم های آشنا .... توی افکارم بودم ...
مونبین : پسرم .... جونگ کوک .... پسر ...
جونگ کوک : ها ... ها .... بله
مونبین : کجای دوساعت صدات میزنم
جونگ کوک : ببخشید ..... باشه پدر شما به کار تون برسید منم برم .....
مونبین : باشه ....
بلند شدم رفتم بیرون در رو بستم دستگیره در به دستم موند ..... این امکان نداره .....
یعنی پارک لیا همون یوری ساست ..... جین .... و یومی .... این غیر ممکنه .... خو شاید همه چی اتفاقی .... رفتم توی اتاقم اصلا نمیتونستم آروم بگیرم داشتم کف اتاق ور میرفتم که در باز شد .....
ویو جسیکا :
توی اتاقم بودم که به کامپیوترم پیامی رمد رفتم سمتش یه پیام بود .... درباره یکی از مجرم ها بود .... اخه مجرم ها به من چه خودم به اندازه کافی خسته ام ..... فردا دربارش در میارم ..... واقعا وصلم سر رفته بود امروز جونگ کوک اصلا نیومده بود پیشم .... رفتم ببینم کجاست .... رفتم توی اتاقش .....
بعدن رفتن شریک جدید رفتم توی اتاقم خودمو انداختم روی تخت .... با گوشیم ور میرفتم ... خیلی چرت بود همش تکراری از جام بلند شدم رفتم سمت کمد لباسم .... جعبه بچگی هامو برداشتم که توش عکس مامان همه بود .... به عکس های قدیمی خانواده جئون نگاه میکردم .... همه بودن ... به جز یوری سا .... داشتم با دقت نگاه میکردم که چشمم به گردنبند مامانبزرگ افتاد .... وایسا ببینم این چقدر شبیه گردنبند لیاست .... دستمو کردم توی جیبم گردنبندشو در آوردم ....
( فلش بکت به چند روز قبل )
جونگ کوک : امروز دیر کردی ...!
لیا : یه کار کوچیکی برام پیش ومد ....
جونگ کوک : بدو بدو که جلست دیر میشه ....
لیا : من رفتم ....
لیا رفت با رفتنش یه چیزی افتاد زمین ....
خودمو خم کردم برداشتمش .... یه یاقوت مشکی بود .... خیلی درخشش داشت ... به زیبایی مو های مشکیش ... و چشم های یاقوتش .... برداشتمش .... گفتم بعد جلسه بهش میدم .... بعد جلسه دیگه اصلا حواسم پرت شد کلا فراموش کردم .....
( پایان فلش بکت )
این غیر ممکنه .... من خودم باورم نمیشد واسه همین بلند شدم رفتم پیش بابام .... توی اتاقش بود ....
( تق تق )
جونگ کوک : منم پدر ..،
مونبین : بیا تو ...
رفتم تو ....
جونگ کوک : کار که نداری بابا .،.
مونبین : نه ... بیا بشین ....
رفتم جلو و جای همیشگی نشستم
مونبین : چیزی شده ....
جونگ کوک : من داشتم به عکس های قدیمی نگاه میکردم که چشمم به گردنبند مامانبزرگ افتاد ..... بابا این گردنبند با کیه ..؟
عکس رو از روی میز برداشت
مونبین : یاقوت سیاه ...
جونگ کوک : اره ....
مونبین : پسر این مال خاندان ما بود که نسل به نسل گذشت گردنبند که خیلی کم یابع ..... این گردنبده با عموت مین هو بود ..... گفت که قرار روز تولد یوری سا بهش بده ......
با این حرف بابام دهنم باز مونده بود ..... چی ... ! چطور ممکنه ... شاید من اشتباه فهمیدم .... شایدم از این ها دوتا هستش .... لیا .... جین .... اسم های آشنا .... توی افکارم بودم ...
مونبین : پسرم .... جونگ کوک .... پسر ...
جونگ کوک : ها ... ها .... بله
مونبین : کجای دوساعت صدات میزنم
جونگ کوک : ببخشید ..... باشه پدر شما به کار تون برسید منم برم .....
مونبین : باشه ....
بلند شدم رفتم بیرون در رو بستم دستگیره در به دستم موند ..... این امکان نداره .....
یعنی پارک لیا همون یوری ساست ..... جین .... و یومی .... این غیر ممکنه .... خو شاید همه چی اتفاقی .... رفتم توی اتاقم اصلا نمیتونستم آروم بگیرم داشتم کف اتاق ور میرفتم که در باز شد .....
ویو جسیکا :
توی اتاقم بودم که به کامپیوترم پیامی رمد رفتم سمتش یه پیام بود .... درباره یکی از مجرم ها بود .... اخه مجرم ها به من چه خودم به اندازه کافی خسته ام ..... فردا دربارش در میارم ..... واقعا وصلم سر رفته بود امروز جونگ کوک اصلا نیومده بود پیشم .... رفتم ببینم کجاست .... رفتم توی اتاقش .....
۳۶۱
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.