پارت 4-دیدار شبانه با او (نفرت و عشقی دوباره)
تقریبا یک سالی می شد که جیمین و خانواده اش کره رو ترک کرده بودند. ات هم طی روند درمان بهتر شده بود... البته براش خیلی سخت و دردناک بود که تنها کسی که دوستش داشت و میتونست بهش اعتماد کنه ترکش کرده.... البته دردنیای بی رحمی که ات میشناخت چیز عجیبی هم نبود
جیمین الان در کشور دیگه ای بود.... حقیقت ماجرا رو میدونست.... میدونست که خانوادش باعث همه ی اینا شده ولی خب بروز نمیداد... اون الان باند مافیایی خودش رو داشت... اخلاقش سرد شده بود و از خانوادش متنفر... البته کسی که به مدت چندین سال فقط از پسرش سواستفاده کنه چه پدری میتونه باشه. ...
جیمین تمام مدت فریب خورده بود... از پدرش که مخفیانه و بدون اطلاع اون از شرکتش به عنوان دفتر باند مافیایی خودش استفاده کرده بود....
زمان حال. ویو جیمین
از خواب بیدار شدم و با بی حوصلگی دوش گرفتم... کت و شلوارم رو پوشیدم و موهامو حالت دادم. عطرم رو زدم و با کلید ماشینم از خونه خارج شدم..
از ات خبری ندارم.... یه سال کذشته... البته جدیدا اینطوری شده .. طی این یه سال قبلا دیده بودمش البته مخفیانه... حتی پدرم هم نمیدونه... اون روانی که حقش فقط، مرگه... به هر حال یه روزی به حساب اونم میرسم... ات خیلی فرق کرده... نمیدونم چطوری بگم.. قلبم میشکنه وقتی میدیدم داره درد میکشه ولی من هیچ کاری نمیتونم براش بکنم...
توفکر وخیال بودم که یکی زنگ زد.... به صفحه گوشی نگاهی انداختم و جواب دادم..
_دارم میام... پنج دقیقه دیگه.. مدارک امادس؟
~بله قربان... راستی چیزی فکر میکردید درباره خانواده ات درست بود..
_مطمئنی؟!؟؟
~بله قربان
_صبر کن رسیدم.... خداحافظ
ببخشید بد شد ببخشید😅 خیلی وقته جیزی ننوشتم... اگه چیزی رو درباره داستان اشتباه نوشتم معذرت میخوام داستان رو فراموش کردم. اگه بتونم فردا دو پارت از این رمان و دو پارت هم از رمان تغییری که اینده را عوض کرد
میگزارم... فعلا🎀
.......
جیمین الان در کشور دیگه ای بود.... حقیقت ماجرا رو میدونست.... میدونست که خانوادش باعث همه ی اینا شده ولی خب بروز نمیداد... اون الان باند مافیایی خودش رو داشت... اخلاقش سرد شده بود و از خانوادش متنفر... البته کسی که به مدت چندین سال فقط از پسرش سواستفاده کنه چه پدری میتونه باشه. ...
جیمین تمام مدت فریب خورده بود... از پدرش که مخفیانه و بدون اطلاع اون از شرکتش به عنوان دفتر باند مافیایی خودش استفاده کرده بود....
زمان حال. ویو جیمین
از خواب بیدار شدم و با بی حوصلگی دوش گرفتم... کت و شلوارم رو پوشیدم و موهامو حالت دادم. عطرم رو زدم و با کلید ماشینم از خونه خارج شدم..
از ات خبری ندارم.... یه سال کذشته... البته جدیدا اینطوری شده .. طی این یه سال قبلا دیده بودمش البته مخفیانه... حتی پدرم هم نمیدونه... اون روانی که حقش فقط، مرگه... به هر حال یه روزی به حساب اونم میرسم... ات خیلی فرق کرده... نمیدونم چطوری بگم.. قلبم میشکنه وقتی میدیدم داره درد میکشه ولی من هیچ کاری نمیتونم براش بکنم...
توفکر وخیال بودم که یکی زنگ زد.... به صفحه گوشی نگاهی انداختم و جواب دادم..
_دارم میام... پنج دقیقه دیگه.. مدارک امادس؟
~بله قربان... راستی چیزی فکر میکردید درباره خانواده ات درست بود..
_مطمئنی؟!؟؟
~بله قربان
_صبر کن رسیدم.... خداحافظ
ببخشید بد شد ببخشید😅 خیلی وقته جیزی ننوشتم... اگه چیزی رو درباره داستان اشتباه نوشتم معذرت میخوام داستان رو فراموش کردم. اگه بتونم فردا دو پارت از این رمان و دو پارت هم از رمان تغییری که اینده را عوض کرد
میگزارم... فعلا🎀
.......
۱.۸k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.