روح آبی
#روح آبی
#پارت۵۷
تا الان هزارتا مغازه رو گشته بود و چیزی مدنظرش نبود!
چه چیزی برای هیا می خرید تا دوسش داشته باشه در صورتی که ازش متنفره!
پوفی کشید!
اوه!هیا یکبار بهش گفته بود که عاشق ماهه!
یک گردنبند با طرح ماه!
_عالیه!
دستی برای خودش زد و بدو بدو همونطور که به سمت ماشینش می رفت به جیهوپ زنگ زد
_هی هیونگ هنوزم تحویل سفارش فوری داری؟
...
_اوک اومدم
خیلی خوشحال بود که دوستش صاحب یک جواهر فروشیه و داره نجاتش میده از بی کادویی!
و خب لباسم...
کوک اهل لباسای رسمی نبود پس میدونید که استایلش چی هست؟
درسته! لش!
نگاهی دوباره به گردنبند دستش انداخت
لبخندی زد و سرجاش گذاشت
از ماشین پیاده شد و به سمت اون پارتی حرکت کرد
_امشب شب خیلی خاصیه!
نمیتونست لبخند روی صورتش رو جمع کنه!
اما بیحالیش نسبت به اینکه اون پارتیش رو توی همون کشتی ای که کوک از هیا درخواست کرد انتخاب کرده از بین نمی رفت!
_متقلب مزخرف!
تقریباً یک ساعتی گذشته بود و همه در حال خوشگذرونی بودن
از زمانی که اومده بود هیا فقط بهش خوش آمد گفت و بعد ازش دور شد
کوک نمی دونست چطور باید بهش بگه
اول آسون بود اما الان که وقتش بود سخت به نظر می رسید!
باید می رفت!
نفس عمیقی کشید و با جدا شدن از جین دنبال هیا گشت
اون کنار دوست پسرش بود
_خیلی رومخه!
کوک اما خیلی دوست داشت پیش اون پسر کادو رو بده اما از واکنش هیا می ترسید!
جلو رفت و لبخند مصنوعی زد
_اوه مین لی!هیا میتونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
هیا به مین لی نگاه کرد و با تاییدش دست کوک رو گرفت و به دنبال خودش به جایی خلوت کشید
شاید بگین چرا مین لی قبول کرد نه؟
خب چون اون می خواست تدارک خواستگاری رو ببینه و اینکه کوک اونو مشغول کنه عالی بود که به محض اومدنش سوپرایز انجام بشه!
_اوکی زود باشین بچه ها!
...
#بی تی اس
#پارت۵۷
تا الان هزارتا مغازه رو گشته بود و چیزی مدنظرش نبود!
چه چیزی برای هیا می خرید تا دوسش داشته باشه در صورتی که ازش متنفره!
پوفی کشید!
اوه!هیا یکبار بهش گفته بود که عاشق ماهه!
یک گردنبند با طرح ماه!
_عالیه!
دستی برای خودش زد و بدو بدو همونطور که به سمت ماشینش می رفت به جیهوپ زنگ زد
_هی هیونگ هنوزم تحویل سفارش فوری داری؟
...
_اوک اومدم
خیلی خوشحال بود که دوستش صاحب یک جواهر فروشیه و داره نجاتش میده از بی کادویی!
و خب لباسم...
کوک اهل لباسای رسمی نبود پس میدونید که استایلش چی هست؟
درسته! لش!
نگاهی دوباره به گردنبند دستش انداخت
لبخندی زد و سرجاش گذاشت
از ماشین پیاده شد و به سمت اون پارتی حرکت کرد
_امشب شب خیلی خاصیه!
نمیتونست لبخند روی صورتش رو جمع کنه!
اما بیحالیش نسبت به اینکه اون پارتیش رو توی همون کشتی ای که کوک از هیا درخواست کرد انتخاب کرده از بین نمی رفت!
_متقلب مزخرف!
تقریباً یک ساعتی گذشته بود و همه در حال خوشگذرونی بودن
از زمانی که اومده بود هیا فقط بهش خوش آمد گفت و بعد ازش دور شد
کوک نمی دونست چطور باید بهش بگه
اول آسون بود اما الان که وقتش بود سخت به نظر می رسید!
باید می رفت!
نفس عمیقی کشید و با جدا شدن از جین دنبال هیا گشت
اون کنار دوست پسرش بود
_خیلی رومخه!
کوک اما خیلی دوست داشت پیش اون پسر کادو رو بده اما از واکنش هیا می ترسید!
جلو رفت و لبخند مصنوعی زد
_اوه مین لی!هیا میتونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
هیا به مین لی نگاه کرد و با تاییدش دست کوک رو گرفت و به دنبال خودش به جایی خلوت کشید
شاید بگین چرا مین لی قبول کرد نه؟
خب چون اون می خواست تدارک خواستگاری رو ببینه و اینکه کوک اونو مشغول کنه عالی بود که به محض اومدنش سوپرایز انجام بشه!
_اوکی زود باشین بچه ها!
...
#بی تی اس
۲.۸k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.