کینه ایی🎧
کینه ایی🎧
Part:¹³
سری به نشونه نمیدونم نشونه داد
که هستی گفت:
_غریبه که اینجا نیست که درگوشی میحرفید
غریدم و گفتم:
_اتفاقا همین الان جلومه
هستی دیگه چیزی نشد و فهمید که باید خفه بشه
رفتم اتاق دخترا که باهاشون حرف بزنم
در زدمو وارد شدم
نیکا و پانیذ و اتوسا بودن
_سلام
نیکا:سلام چطوری
_مرسی میگم که قضیه هستی چیه رو اعصابمه نگاهاش
پانیذ:اون پارسال که ارسلان باباش مرد
ارسلان خیلی افسرده شد و قبل از اینکه ارسلان بیاد تو این خونه رفت پیش زن داییش اون موقعه ارسلان دوس دختر داشت،بیتا،بیتا یه دختر بود براش و خیلی دوسش داشت ولی فقط بخاطر پول بابای ارسلان میخاست با ارسلان باشه بعد از مردن بابای ارسلان بیتا اونو گذاشت و رفت و هستی وقتی فهمید که بیتا ارسلان ولش کرده با خودش گفت وقتی اگه با ارسلان رل بزنه ارسلان که این خونه رو میگیره اون خانوم خونه میشه ولی ارسلان باهاش رل نشد و چندین و چند سال میشه که هستی هر یک سال یکبار با مامانش تابستون میان تا اخر تابستون و هستی در تلاش این شده که با هر ۳ ماه مخشو بزنه ولی ارسلان همون ادم سابقه
دیانا داشت گریه میکرد
ولی برایه چی؟
شاید بخاطر گذشته ارسلانه یا بخاطر اینکه ارسلان دوست دختر داشت
رفتم کنارش نشستم و بغلشکردم
پانیذ:بخاطر دوست دختر ارسلان که گریه نکردی که دختر
_نه بخاطر اینکه چقدر این پسر بدبخته و فکر میکردم واقعا ادم لجبازیه و ازسر مغرور بودنشه:)
پانیذ:ارسلان اصلا مغرور نبود ما ۸ ساله خدمتکارشیم ولی ۲ساله که شدیم دوستاش
۳ سال خدمتکار باباش بودیم
ولی ارسلان شاد ترین ادم بودو همش با شنگولی وارد اشپز خونه میشد
بخاطر بیتا و باباش اینجور شد وگرنه اون ارسلانی که میشناسم اون ارسلان قدیم نی
پانیذ ارومم کرد و یکم موندم و با بچه ها حرف زدیمو خوراکی خوردیم اگه اینا نبودن من تنهای تنها بودم تو این عمارت
بچه ها میخاستن برن پایین که منم باهاشون رفتم پایین
کنار ارسلان نشستم که چشاش خیره شد بهم
_گریه کردی؟(اروم)
_نه چطور
_دروغ نگو دیانا
_میگم گریه نکردم نکردم دیگه گیر نده اعصاب ندارم
ارسلان:
دست پانیذو گرفتم بهش گفتم دونبالم بیاد
_چته ارسلان
_چکارش کردین گریش اوردین باهام صمیمی بودید که
_خاست درباره گذشتت بدونه و درباره بابات و بیتا و هستی گفتم و بخاطر بدبختیت گریه کرده
_واقعا بخاطر من کرد
_عار
_بش برو تو الان میام
پانیذ که رفت تو روی زمین نشستم و سرمو انداختم زمین و گریه کردم
جوری بدبخت شدم کع همه بع بدبختیام گریه میکنن الا خدم
دیگه سعی میکردم به بیتا فکر نکنم و زندگی جدیدو با دیانا شروع کنم
اون اصلا دنبال پول من نبود ولی بیتا بخاطر پول بابام ولم کرد
این دختر خیلی ساده ایی بود
...................................
گذشته کاشی رو داشتید😂💔
Part:¹³
سری به نشونه نمیدونم نشونه داد
که هستی گفت:
_غریبه که اینجا نیست که درگوشی میحرفید
غریدم و گفتم:
_اتفاقا همین الان جلومه
هستی دیگه چیزی نشد و فهمید که باید خفه بشه
رفتم اتاق دخترا که باهاشون حرف بزنم
در زدمو وارد شدم
نیکا و پانیذ و اتوسا بودن
_سلام
نیکا:سلام چطوری
_مرسی میگم که قضیه هستی چیه رو اعصابمه نگاهاش
پانیذ:اون پارسال که ارسلان باباش مرد
ارسلان خیلی افسرده شد و قبل از اینکه ارسلان بیاد تو این خونه رفت پیش زن داییش اون موقعه ارسلان دوس دختر داشت،بیتا،بیتا یه دختر بود براش و خیلی دوسش داشت ولی فقط بخاطر پول بابای ارسلان میخاست با ارسلان باشه بعد از مردن بابای ارسلان بیتا اونو گذاشت و رفت و هستی وقتی فهمید که بیتا ارسلان ولش کرده با خودش گفت وقتی اگه با ارسلان رل بزنه ارسلان که این خونه رو میگیره اون خانوم خونه میشه ولی ارسلان باهاش رل نشد و چندین و چند سال میشه که هستی هر یک سال یکبار با مامانش تابستون میان تا اخر تابستون و هستی در تلاش این شده که با هر ۳ ماه مخشو بزنه ولی ارسلان همون ادم سابقه
دیانا داشت گریه میکرد
ولی برایه چی؟
شاید بخاطر گذشته ارسلانه یا بخاطر اینکه ارسلان دوست دختر داشت
رفتم کنارش نشستم و بغلشکردم
پانیذ:بخاطر دوست دختر ارسلان که گریه نکردی که دختر
_نه بخاطر اینکه چقدر این پسر بدبخته و فکر میکردم واقعا ادم لجبازیه و ازسر مغرور بودنشه:)
پانیذ:ارسلان اصلا مغرور نبود ما ۸ ساله خدمتکارشیم ولی ۲ساله که شدیم دوستاش
۳ سال خدمتکار باباش بودیم
ولی ارسلان شاد ترین ادم بودو همش با شنگولی وارد اشپز خونه میشد
بخاطر بیتا و باباش اینجور شد وگرنه اون ارسلانی که میشناسم اون ارسلان قدیم نی
پانیذ ارومم کرد و یکم موندم و با بچه ها حرف زدیمو خوراکی خوردیم اگه اینا نبودن من تنهای تنها بودم تو این عمارت
بچه ها میخاستن برن پایین که منم باهاشون رفتم پایین
کنار ارسلان نشستم که چشاش خیره شد بهم
_گریه کردی؟(اروم)
_نه چطور
_دروغ نگو دیانا
_میگم گریه نکردم نکردم دیگه گیر نده اعصاب ندارم
ارسلان:
دست پانیذو گرفتم بهش گفتم دونبالم بیاد
_چته ارسلان
_چکارش کردین گریش اوردین باهام صمیمی بودید که
_خاست درباره گذشتت بدونه و درباره بابات و بیتا و هستی گفتم و بخاطر بدبختیت گریه کرده
_واقعا بخاطر من کرد
_عار
_بش برو تو الان میام
پانیذ که رفت تو روی زمین نشستم و سرمو انداختم زمین و گریه کردم
جوری بدبخت شدم کع همه بع بدبختیام گریه میکنن الا خدم
دیگه سعی میکردم به بیتا فکر نکنم و زندگی جدیدو با دیانا شروع کنم
اون اصلا دنبال پول من نبود ولی بیتا بخاطر پول بابام ولم کرد
این دختر خیلی ساده ایی بود
...................................
گذشته کاشی رو داشتید😂💔
۵.۲k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.