دفتر خاطرات پارت بیست و نهم
قسمت بیست و نهم
نگاه مجددی به آینه انداختم و رژ لبمو تمدید کردم، با صدا زدن های مامانم از اتاق خارج شدم، با دیدن اخم کوچیکی روی پیشونیش نشست.
+ این چه قیافیه؟
چرخی زدم و با لبخند دندون نما گفتم
_ خوشگل شدم؟.
+ اره بریم که دیر شد
آروم نشینم توی ماشین،،،،،توی راه بودیم رانده ماشین هرزگاهی از اینه جلو به نگاه بهم مینداخت، آروم سرمو به مامانم نزدیک کردم و طوری که خودش بشنوه گفتم
_ مامان زشت شدم؟
+ چرا میپرسی؟
_ چون رانندهه همش نگام میکنه.
اخماش توهم رفت و شمرده شمرده گفت
+ سرتو بنداز پایین و به دور برا نگاه نکن.
ازش فاصله گرفتم و مثل دخترای خوب و با ادب به حرفش عمل کردم.....رسیده بودیم از ماشین پیاده شدم، منتظر شدم تا مامانم بیاد باهم بریم،،، با هر قدم که به سالن نزدیک تر میشم قلبم تند تر از قبل میزد، وارد سالن شدیم، شلوغ بود، با چشمام دنبال نگاه آشنایی میگشتم،،دیدمش، با لبخند داشت توی چشمای یه دختر نگاه میکرد، قلبم ریخت، یعنی اون کی بود، دختره اینبار دستشو دور بازوی جیمین حلقه کرد، احساس میکردم هوای دوربرم خفه کنندست، چشمامو بستم و سعی کردم نفسامو تنظیم کنم، چششمو از صحنه رومانتیک رو به رو گرفتم و همراه مامانم پشت میز گرد نشستیم، یعنی دختره همون دختریه که جیمین دوستش داره؟، نگاهم خیره به دختره بود، چه جذاب میخندید، همه حرکاتش جذاب و خانومانه بود، نمیتونستم این دختر رو با خودم مقایسه کنم، پاهای خوش تراش ، موهای مشکی براق، چشمای زیبا، حتی رفتارای محترمانه و دخترونه ی داشت، پس دختری که عشقم دوستش داشت اینه، خیلی بهم میومدن، از نظر تیپ، قیافه، قد و کلی چیزای دیگه بهم میخوردن، اما من هیچ چیم به جیمین نمیخورد، آرایشی که دختره کرده بود با من فرق داشت، یه آرایش ملایم و زیبا اما مال من غلیظ و زشت، رژ لب قرمز رنگی زده بودم به لبم تا جیمین رو برای یه بوسه وسوسه کنم اما الان پشیمونم که چرا همچین رنگ زشتی رو برای لبات انتخاب کردی، جیمین متوجه نگاه خیره من شد،سرشو بلند کرد با دیدنم که غمگین به اون و دختر کناریش نگاه میکردم متعجب خیره شده بود بهم، حتما زشتم که تعجب کرده، نگاهمو ازش گرفتم، با اینه جیبی و دستمال سفیدی که تو دوستم بود سعی در پاک کردن رژم داشتم،،،بعد تموم شدن کارم، بلند شدم تا دستمالی که باهاش لبمو پاک کردم بندازم توی سطل اشغال،،،،با دیدن نامجون و هیرا خوشحال رفتم سمتشون، اپل نامجون و بعد هیرا رو بغل کردم
_ چه خوب بالاخره دیدمتون.
هر دوتاشون خندیدن
هیرا: چطوری خانم خوشگله؟
_ خوبم خودت چطوری.
هیرا: منم خوبم
بعد از کلی حرف زدن و خندیدن با نامجون و هیرا ازشون دور شدم و رفتم سر جام نشستم،،،، جیمین از دختره جدا شد و داشت به میز ما نزدیک میشد، با هر قدمی که برمیداشت قلب من تندتر میکوبید به سینم، سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم و هیجان زده نشم.
جیمین: سلام خانم جئون؟
طرف حرفش مامانم بود نه من، سرمو انداختم پایین و خودمو با دستام سرگرم کردم
+ سلام پسرم، خوبی؟
جیمین: اره خیلی خوبم شما چطورین.
توی این دوماه دلم خیلی برای تنگ شده بود، یه خودم قول داده بودم اگه وقتی دیدمش برم پیشش و محکم بغلش کنم ولی انگاری سهم من از دوست داشتنش فقط نگاه از دور بود
+ ممنون خوبم.
جیمین: خوبه، شما حالتون چطوره خانم جئون کوچک.
پوزخندی زدم و سرمو بلند کردم، خیلی دوست داشتم میزدم به سرش و بهش میگفتم به تو چه.
_ خوبم مگه قرار بود حالم بد باشه؟
لبخند کوچیکی زد، فک کنم میخواست بفهمه به اون دختره حسودی کردم یا نه.
جیمین: پس خوب.
با اومدن یه پسر نا آشنا به جعممون نگاهمو دادم بهش، دستشو دراز کرد سمتم و با لبخندی که دندون های سفید و ردیف شدشو به نمایش میگذاشت گفت
+ خانم افتخار یه دور رقص رو به من میدی؟
نیم نگاهی به جیمین انداختم، با عصبانیت خیره به دست پسره بود، دوست داشتم بگم بله تا به جیمین بفهمونم که اصلا برام مهم نیست که با کی قرار میزاره.
_ نه ممنون من اهل رقص نیستم درضمن نامزد دارم.
یکی از ابروهای پسره پرید بالا، انگار که تازه متوجه جیمین شده باشه گفت
+ عا ببخشید نامزدتون ایشون هستن.
_ خیر جناب.
سرشو تکون داد و از ما دور شد
+ پسرم بشین چرا ایستادی؟
نفسشو فرستاد بیرون و با لبخند گفت
جیمین: نه میرم شما راحت باشین.
تا وقتی که از ما دور شد نگاهم روش بود، دوباره رفت پیش همون دختره، حسودیم شد، با اومدن میا و جونگکوک همه شروع کردن به دست زدن، از جام بلند شدم و با قدمای بلند خودمو رسوندم به میا و جونگکوک، با خوشحالی میا رو بغل کردم.
_ تبریک میگم عزیزم.
اونم بغلم کرد, از میا جدا شدم و اینبار روبه جونگکوک گفتم.
_ به شما هم تبریک میگم.
سرشو تکون دادم، جیمین و اون دختره هم اومدن و به میا و جونگکوک تبریک گفتن
پایان پارت
نگاه مجددی به آینه انداختم و رژ لبمو تمدید کردم، با صدا زدن های مامانم از اتاق خارج شدم، با دیدن اخم کوچیکی روی پیشونیش نشست.
+ این چه قیافیه؟
چرخی زدم و با لبخند دندون نما گفتم
_ خوشگل شدم؟.
+ اره بریم که دیر شد
آروم نشینم توی ماشین،،،،،توی راه بودیم رانده ماشین هرزگاهی از اینه جلو به نگاه بهم مینداخت، آروم سرمو به مامانم نزدیک کردم و طوری که خودش بشنوه گفتم
_ مامان زشت شدم؟
+ چرا میپرسی؟
_ چون رانندهه همش نگام میکنه.
اخماش توهم رفت و شمرده شمرده گفت
+ سرتو بنداز پایین و به دور برا نگاه نکن.
ازش فاصله گرفتم و مثل دخترای خوب و با ادب به حرفش عمل کردم.....رسیده بودیم از ماشین پیاده شدم، منتظر شدم تا مامانم بیاد باهم بریم،،، با هر قدم که به سالن نزدیک تر میشم قلبم تند تر از قبل میزد، وارد سالن شدیم، شلوغ بود، با چشمام دنبال نگاه آشنایی میگشتم،،دیدمش، با لبخند داشت توی چشمای یه دختر نگاه میکرد، قلبم ریخت، یعنی اون کی بود، دختره اینبار دستشو دور بازوی جیمین حلقه کرد، احساس میکردم هوای دوربرم خفه کنندست، چشمامو بستم و سعی کردم نفسامو تنظیم کنم، چششمو از صحنه رومانتیک رو به رو گرفتم و همراه مامانم پشت میز گرد نشستیم، یعنی دختره همون دختریه که جیمین دوستش داره؟، نگاهم خیره به دختره بود، چه جذاب میخندید، همه حرکاتش جذاب و خانومانه بود، نمیتونستم این دختر رو با خودم مقایسه کنم، پاهای خوش تراش ، موهای مشکی براق، چشمای زیبا، حتی رفتارای محترمانه و دخترونه ی داشت، پس دختری که عشقم دوستش داشت اینه، خیلی بهم میومدن، از نظر تیپ، قیافه، قد و کلی چیزای دیگه بهم میخوردن، اما من هیچ چیم به جیمین نمیخورد، آرایشی که دختره کرده بود با من فرق داشت، یه آرایش ملایم و زیبا اما مال من غلیظ و زشت، رژ لب قرمز رنگی زده بودم به لبم تا جیمین رو برای یه بوسه وسوسه کنم اما الان پشیمونم که چرا همچین رنگ زشتی رو برای لبات انتخاب کردی، جیمین متوجه نگاه خیره من شد،سرشو بلند کرد با دیدنم که غمگین به اون و دختر کناریش نگاه میکردم متعجب خیره شده بود بهم، حتما زشتم که تعجب کرده، نگاهمو ازش گرفتم، با اینه جیبی و دستمال سفیدی که تو دوستم بود سعی در پاک کردن رژم داشتم،،،بعد تموم شدن کارم، بلند شدم تا دستمالی که باهاش لبمو پاک کردم بندازم توی سطل اشغال،،،،با دیدن نامجون و هیرا خوشحال رفتم سمتشون، اپل نامجون و بعد هیرا رو بغل کردم
_ چه خوب بالاخره دیدمتون.
هر دوتاشون خندیدن
هیرا: چطوری خانم خوشگله؟
_ خوبم خودت چطوری.
هیرا: منم خوبم
بعد از کلی حرف زدن و خندیدن با نامجون و هیرا ازشون دور شدم و رفتم سر جام نشستم،،،، جیمین از دختره جدا شد و داشت به میز ما نزدیک میشد، با هر قدمی که برمیداشت قلب من تندتر میکوبید به سینم، سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم و هیجان زده نشم.
جیمین: سلام خانم جئون؟
طرف حرفش مامانم بود نه من، سرمو انداختم پایین و خودمو با دستام سرگرم کردم
+ سلام پسرم، خوبی؟
جیمین: اره خیلی خوبم شما چطورین.
توی این دوماه دلم خیلی برای تنگ شده بود، یه خودم قول داده بودم اگه وقتی دیدمش برم پیشش و محکم بغلش کنم ولی انگاری سهم من از دوست داشتنش فقط نگاه از دور بود
+ ممنون خوبم.
جیمین: خوبه، شما حالتون چطوره خانم جئون کوچک.
پوزخندی زدم و سرمو بلند کردم، خیلی دوست داشتم میزدم به سرش و بهش میگفتم به تو چه.
_ خوبم مگه قرار بود حالم بد باشه؟
لبخند کوچیکی زد، فک کنم میخواست بفهمه به اون دختره حسودی کردم یا نه.
جیمین: پس خوب.
با اومدن یه پسر نا آشنا به جعممون نگاهمو دادم بهش، دستشو دراز کرد سمتم و با لبخندی که دندون های سفید و ردیف شدشو به نمایش میگذاشت گفت
+ خانم افتخار یه دور رقص رو به من میدی؟
نیم نگاهی به جیمین انداختم، با عصبانیت خیره به دست پسره بود، دوست داشتم بگم بله تا به جیمین بفهمونم که اصلا برام مهم نیست که با کی قرار میزاره.
_ نه ممنون من اهل رقص نیستم درضمن نامزد دارم.
یکی از ابروهای پسره پرید بالا، انگار که تازه متوجه جیمین شده باشه گفت
+ عا ببخشید نامزدتون ایشون هستن.
_ خیر جناب.
سرشو تکون داد و از ما دور شد
+ پسرم بشین چرا ایستادی؟
نفسشو فرستاد بیرون و با لبخند گفت
جیمین: نه میرم شما راحت باشین.
تا وقتی که از ما دور شد نگاهم روش بود، دوباره رفت پیش همون دختره، حسودیم شد، با اومدن میا و جونگکوک همه شروع کردن به دست زدن، از جام بلند شدم و با قدمای بلند خودمو رسوندم به میا و جونگکوک، با خوشحالی میا رو بغل کردم.
_ تبریک میگم عزیزم.
اونم بغلم کرد, از میا جدا شدم و اینبار روبه جونگکوک گفتم.
_ به شما هم تبریک میگم.
سرشو تکون دادم، جیمین و اون دختره هم اومدن و به میا و جونگکوک تبریک گفتن
پایان پارت
۱۷.۴k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲