۲پارت(۴۴ ۴۳)
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#43
دستمو گرفت و گفت:بازم...
دستمو روے دستش گذاشتم و گفتم:فراموشش ڪن..
لبخندے زدو گفت:چند روز دیگه همگی با هم برمیگردیم پس آماده باش...
باشه اے گفتم ڪه بن ڪه تا اونموقع ساڪت نشسته بود بلند شدو گفت:منم باید برم،فعلا
برگشتم و گفتم:به سلامت
انگار دلخوریمو از لحن حرف زدنم فهمید ڪه بالافاصله لبخند زدو گفت:لوڪاس پس فردا من باید برگردیم تو میاے؟..
_آره منم ڪار دارم باید برگردم
همگی خدافظی ڪردن و رفتن...
دمغ به سمت حموم رفتم
وارد شدم و لباسامو بیرون آوردم و به سمت شیر آب رفتم..
بازش ڪردم و زیرش وایسادم چشمامو بستم و نفسمو آروم بیرون دادم.
مشغول شستن موهام بودن ڪه صداے آیفنو شنیدم
الان دقیقا باید چیڪار میڪردم؟
تمام سرو دستام ڪفی بود...
آیفن بازم زنگ خورد خواستم بی خیالش بشم ولی با صداے دوبارش سریع مشغول شستن موهام شدم..
موهامو شسته و نشسته ول ڪردم و حوله رو دورم پیچیدم و رفتم بیرون.
به طرف در رفتم و بازش ڪردم با دیدن بن با تعجب خیره شدم بهش نگاهی به خودم ڪردم و لبمو به دندون ڪشیدم...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#44
قدمی به جلو گذاشت و در حالی چشماش روے بدنم میچرخید گفت:گوشیمو جا گذاشتم...
از جلو در ڪنار رفتم و گفتم:من ندیدمش ولی اگر مطمعنی،هست دیگه..
به سمت مبل رفت ڪه پشت سرش رفتم گوشیشو از روش برداشت
خواست برگرده ڪه سینه به سینه شدیم
دستم از حوله جدا شدو خواستم بیوفتم ڪه دستاش دورم حلقه شدو گفت:مواظب باش...
سرمو بالا آوردم و خیره شدم بهش
ڪج خندے زدو سرشو جلو آورد..
خدایا خودت رحم ڪن
من طاقتشو ندارم قلب من بی جنبست...
درست توے چند سانتی صورتم صورتشو نگه داشت
چشماش و چرخوندو سرشو جلو تر آورد ڪه چشمامو بستم..
فڪر ڪردم قراره بوسیده بشم ولی سرش توے گردنم فرو رفت...
نفسم توے سینم حبس شدو چشمام تا آخرین حد باز شد..
نفسشو توے گردنم خالی ڪردو گفت:اشتباهی
خودمو ازش جدا ڪردم و درحالی ڪه دستم و به حولم گرفته بودم به سمت اتاق رفتم...
واردش شدم و محڪم درو بهم ڪوبیدم و اشڪام راه افتاد..
من اشتباه بودم؟
چرا باید اشتباه باشم؟...
من و نمیخواست؟پس چرا اینجورے رفتار میڪرد،چرا جورے رفتار میڪرد انگار من و میخواد...
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#43
دستمو گرفت و گفت:بازم...
دستمو روے دستش گذاشتم و گفتم:فراموشش ڪن..
لبخندے زدو گفت:چند روز دیگه همگی با هم برمیگردیم پس آماده باش...
باشه اے گفتم ڪه بن ڪه تا اونموقع ساڪت نشسته بود بلند شدو گفت:منم باید برم،فعلا
برگشتم و گفتم:به سلامت
انگار دلخوریمو از لحن حرف زدنم فهمید ڪه بالافاصله لبخند زدو گفت:لوڪاس پس فردا من باید برگردیم تو میاے؟..
_آره منم ڪار دارم باید برگردم
همگی خدافظی ڪردن و رفتن...
دمغ به سمت حموم رفتم
وارد شدم و لباسامو بیرون آوردم و به سمت شیر آب رفتم..
بازش ڪردم و زیرش وایسادم چشمامو بستم و نفسمو آروم بیرون دادم.
مشغول شستن موهام بودن ڪه صداے آیفنو شنیدم
الان دقیقا باید چیڪار میڪردم؟
تمام سرو دستام ڪفی بود...
آیفن بازم زنگ خورد خواستم بی خیالش بشم ولی با صداے دوبارش سریع مشغول شستن موهام شدم..
موهامو شسته و نشسته ول ڪردم و حوله رو دورم پیچیدم و رفتم بیرون.
به طرف در رفتم و بازش ڪردم با دیدن بن با تعجب خیره شدم بهش نگاهی به خودم ڪردم و لبمو به دندون ڪشیدم...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#44
قدمی به جلو گذاشت و در حالی چشماش روے بدنم میچرخید گفت:گوشیمو جا گذاشتم...
از جلو در ڪنار رفتم و گفتم:من ندیدمش ولی اگر مطمعنی،هست دیگه..
به سمت مبل رفت ڪه پشت سرش رفتم گوشیشو از روش برداشت
خواست برگرده ڪه سینه به سینه شدیم
دستم از حوله جدا شدو خواستم بیوفتم ڪه دستاش دورم حلقه شدو گفت:مواظب باش...
سرمو بالا آوردم و خیره شدم بهش
ڪج خندے زدو سرشو جلو آورد..
خدایا خودت رحم ڪن
من طاقتشو ندارم قلب من بی جنبست...
درست توے چند سانتی صورتم صورتشو نگه داشت
چشماش و چرخوندو سرشو جلو تر آورد ڪه چشمامو بستم..
فڪر ڪردم قراره بوسیده بشم ولی سرش توے گردنم فرو رفت...
نفسم توے سینم حبس شدو چشمام تا آخرین حد باز شد..
نفسشو توے گردنم خالی ڪردو گفت:اشتباهی
خودمو ازش جدا ڪردم و درحالی ڪه دستم و به حولم گرفته بودم به سمت اتاق رفتم...
واردش شدم و محڪم درو بهم ڪوبیدم و اشڪام راه افتاد..
من اشتباه بودم؟
چرا باید اشتباه باشم؟...
من و نمیخواست؟پس چرا اینجورے رفتار میڪرد،چرا جورے رفتار میڪرد انگار من و میخواد...
۲.۳k
۱۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.