عشق اجباری p3
ا/ت:خب...معذرت میخوام نباید اینجوری حرف میزدم اخه من نمیخوام ازدواج کنم
جونگ کوک:توهم مجبوری؟
ا/ت:اره
جونگ کوک:من همیشه خواسته های خانواده ام برام مهمن اونا خانواده ی منن و به فکر منن
ا/ت:اونا به فکر خودشونن نه تو اونا به فکر شراکت خودشونن و دنبال پیشرفت خودشونن نادون
جونگ کوک:خب اره اینو میدونم اما منو که فراموش نمیکنن و تازه من دنبال جایگاه پدرمم به خاطر همین همیشه به حرف گوش میدم
ا/ت:تو خوبه به فکر جایگاه پدرتی اما من چی میخوام مثل هم سن و سالام زندگی کنم
جونگ کوک:نمیتونی به این ارزوت برسی البته تا وقتی که با پدرتی
ا/ت:اوهوم
جونگ کوک:اما نگران نباش وقتی باهم ازدواج کردیم میذارم هر کاری که دلت خواست بکنی
(ا/ت با این حرف جونگ کوک ذوق کرد)
ا/ت:واقعا؟
جونگ کوک:اره
ا/ت:اخ__
جونگ کوک:دیگه بسه بیا بریم
ا/ت:باشه
...ا/ت...
یه جورایی به این ازدواج رازی شدم
(به خونه میرن)
م جونگ کوک:خب ما تصمیممون رو گرفتیم
جونگ کوک:خب؟
ب جونگ کوک:شما یه هفته دیگه باهم ازدواج میکنین
جونگ کوک:خوبه
م جونگ کوک:ا/ت تو چی؟مشکلی نداری؟
ا/ت:عام... (میخواستم بگم اره نمیخوام ازدواج کنم که یاد حرفای جونگ کوک افتادم) نه مشکلی ندارم
م جونگ کوک:خوبه
ب جونگ کوک:خب دیگه ما میریم
(بلند میشن)
ب جونگ کوک:فردا برای انجام کارا میبینیمتون
ب ا/ت:حتما
(میرن)
...ا/ت...
داشتم جونگ کوک رو میدیدم جیمین نگفت بود انقدر مهربونه فکر کنم میخواست منو بترسونه
جیمین:ا/ت نظرت راجب جونگ کوک چیه؟
ا/ت:تو که گفتی خیلی سرده
جیمین:چون واقعا سرده
ا/ت:اما اون با من خیلی خوب رفتار میکرد
...جیمین...
با این حرف ا/ت یه لحظه ترسیدم بیچاره ا/ت قراره حسابی بدبخت شه بهتره حقیقت رو بهش نگم
جیمین:فکر کنم عاشقته
ا/ت:واقعا؟
جیمین:اخه اون با هرکسی خوب نیست
ا/ت:اینکه خیلی خوبه
(ا/ت با خوشحالی به طرف اتاقش میره و میوفته رو تختش)
ا/ت:فکر کردم قراره زندگیم نابود شه اما برعکس قراره عالی پیش برهههه خب دیگه بهتره یکم بخوابم
(یک هفته بعد)
...جونگ کوک...
خب امشب عروسیمه و دارم اماده میشم که یهو جیمین زنگ میزنه
جونگ کوک:چیه
جیمین:میخواستم یه چیزی بگم
جونگ کوک:زود بگو کار دارم
جیمین:لطفا خواهرمو اذیت نکن
جونگ کوک:چی داری میگی
جیمین:جونگ کوک دوستیمون سر جاش اما...اما اگه بفهمم ا/ت رو اذیت کردی میکشمت (قطع میکنه)
...جونگ کوک...
جیمین دیوونه شده؟ولش کن مهم نیست اون همیشه یه احمق بود
(یونگی وارد اتاق میشه بچه ها یادم رفته بود بگم یونگی داداش جونگ کوکه)
یونگی:خوشتیپ شدی
جونگ کوک:خودم میدونم
یونگی:بدبخت شدی
جونگ کوک:میدونم
یونگی:چیرو؟
جونگ کوک:اینکه همش باید هواسم به زنم باشه
یونگی:خوش به حالم که داداش کوچیکه ام
جونگ کوک:اینا برام مهم نیست جایگاه بابا برام مهمه
#فیک
جونگ کوک:توهم مجبوری؟
ا/ت:اره
جونگ کوک:من همیشه خواسته های خانواده ام برام مهمن اونا خانواده ی منن و به فکر منن
ا/ت:اونا به فکر خودشونن نه تو اونا به فکر شراکت خودشونن و دنبال پیشرفت خودشونن نادون
جونگ کوک:خب اره اینو میدونم اما منو که فراموش نمیکنن و تازه من دنبال جایگاه پدرمم به خاطر همین همیشه به حرف گوش میدم
ا/ت:تو خوبه به فکر جایگاه پدرتی اما من چی میخوام مثل هم سن و سالام زندگی کنم
جونگ کوک:نمیتونی به این ارزوت برسی البته تا وقتی که با پدرتی
ا/ت:اوهوم
جونگ کوک:اما نگران نباش وقتی باهم ازدواج کردیم میذارم هر کاری که دلت خواست بکنی
(ا/ت با این حرف جونگ کوک ذوق کرد)
ا/ت:واقعا؟
جونگ کوک:اره
ا/ت:اخ__
جونگ کوک:دیگه بسه بیا بریم
ا/ت:باشه
...ا/ت...
یه جورایی به این ازدواج رازی شدم
(به خونه میرن)
م جونگ کوک:خب ما تصمیممون رو گرفتیم
جونگ کوک:خب؟
ب جونگ کوک:شما یه هفته دیگه باهم ازدواج میکنین
جونگ کوک:خوبه
م جونگ کوک:ا/ت تو چی؟مشکلی نداری؟
ا/ت:عام... (میخواستم بگم اره نمیخوام ازدواج کنم که یاد حرفای جونگ کوک افتادم) نه مشکلی ندارم
م جونگ کوک:خوبه
ب جونگ کوک:خب دیگه ما میریم
(بلند میشن)
ب جونگ کوک:فردا برای انجام کارا میبینیمتون
ب ا/ت:حتما
(میرن)
...ا/ت...
داشتم جونگ کوک رو میدیدم جیمین نگفت بود انقدر مهربونه فکر کنم میخواست منو بترسونه
جیمین:ا/ت نظرت راجب جونگ کوک چیه؟
ا/ت:تو که گفتی خیلی سرده
جیمین:چون واقعا سرده
ا/ت:اما اون با من خیلی خوب رفتار میکرد
...جیمین...
با این حرف ا/ت یه لحظه ترسیدم بیچاره ا/ت قراره حسابی بدبخت شه بهتره حقیقت رو بهش نگم
جیمین:فکر کنم عاشقته
ا/ت:واقعا؟
جیمین:اخه اون با هرکسی خوب نیست
ا/ت:اینکه خیلی خوبه
(ا/ت با خوشحالی به طرف اتاقش میره و میوفته رو تختش)
ا/ت:فکر کردم قراره زندگیم نابود شه اما برعکس قراره عالی پیش برهههه خب دیگه بهتره یکم بخوابم
(یک هفته بعد)
...جونگ کوک...
خب امشب عروسیمه و دارم اماده میشم که یهو جیمین زنگ میزنه
جونگ کوک:چیه
جیمین:میخواستم یه چیزی بگم
جونگ کوک:زود بگو کار دارم
جیمین:لطفا خواهرمو اذیت نکن
جونگ کوک:چی داری میگی
جیمین:جونگ کوک دوستیمون سر جاش اما...اما اگه بفهمم ا/ت رو اذیت کردی میکشمت (قطع میکنه)
...جونگ کوک...
جیمین دیوونه شده؟ولش کن مهم نیست اون همیشه یه احمق بود
(یونگی وارد اتاق میشه بچه ها یادم رفته بود بگم یونگی داداش جونگ کوکه)
یونگی:خوشتیپ شدی
جونگ کوک:خودم میدونم
یونگی:بدبخت شدی
جونگ کوک:میدونم
یونگی:چیرو؟
جونگ کوک:اینکه همش باید هواسم به زنم باشه
یونگی:خوش به حالم که داداش کوچیکه ام
جونگ کوک:اینا برام مهم نیست جایگاه بابا برام مهمه
#فیک
۸.۳k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.