فیک جیمین:عشق/پارت نهم
یک هفته ات در بیمارستان بستری بود و جیمین هر روز کنارش بود و هر شب بی خوابی میکشید و مراقبش بود او نسبت به ات احساس مسئولیت می کرد و وقت هایی که ات احساس ناراحتی و درد میکرد بهش آرامش میداد.
بلاخره ات مرخص شد و جیمین اون رو سوار ماشینش کرد و ویلچر رو پشت ماشین گذاشت و سوار شد و به طرف خونه رفتن.
ات: پاهام هیچ حسی ندارن
جیمین:میدونم باید خونسردیتو حفظ کنی زودی خوب میشی
ات:هاه کجا میریم
جیمین:خونه من
ات:برو خونه من چند تا وسایل ضروریمو باید بردارم
جیمین:باشه فقط تو نمیتونی بیای بالا وسایلاتو بگو خودم بیارم
ات:عا باشه گوشیتو روشن کن بهت میگم کجا چیو باید برداری
رسیدن خونه و جیمین کلیدو از ات گرفت و رفت درو باز کرد و وارد خونه شد ،ات ازشت تلفن گفت: اول برو کمدمو باز کن و هرچی بالای رخت آویزونه بردار و بعدش کشو رو باز کن و چند تا شلوار لی و راحتی برام بردار بعد زیر کشو یه کیف هست درشو باز کن و هرچی طلا و دستبند دارم رو بردار
جیمین هرچی که ات گفت رو برداش و اومد پایین و به خونه رفتن.
جیمین ات رو از ماشین برداشت و برد و درو باز کرد و گذاشت روی مبل و بعد رفت پایین و ویلچر و وسایلای ات رو برداشت و اومد خونه و با خستگی نشست.
ات:جیمین منو ببخش
جیمین:این حرفو نزن از این به بعد هرچی من بگم باید گوش کنی
ات:عا چشم
جیمین:دکتر گفت نباید زیاد به خودت فشار بیاری الان من تو رو میزارم رو تخت و دارو ها تو باید بهت بدم
ات:کدوم تخت
جیمین:تخت خودم
ات:چرا اونوقت پس خودت چی
جیمین:تخت من بزرگتره هردومون جا میشیم من باید چهار چشمی مواظبت باشم
ات زیر خنده ای کرد و گفت چشم
جیمین ات رو گذاشت رو تخت و دارو هاشو داد و گفت:چیز دیگه لازم نداری
ات:نه میخوام بخوابم
جیمین:باشه من میرم
ات:میشه نری من میترسم
جیمین:از چی
ات:نمیدونم ولی الان احساس تنهایی میکنم
جیمین:باشه بخواب من پیشتم
دستمو گرفت و موهامو نوازش کرد احساس آرامش میکردم
ات:جیمین من شبا خیلی تکون میخورم میترسم بیوفتم زمین
جیمین پیش ات دراز کشید و محکم بغلش کرد و گفت :دیگه نمیوفتی.
لبخند زدم و چشمامو بستم حس میکردم اونم خیلی خسته شده.
چشمامو باز کردم دیدم جیمین نیس خواستم پا شم اما افتادم زمین جیمین با صدایی که شنید ترسید و سریع اومد پیشم.
جیمین:حالت خوبه
ات:آره
یکدفعه اشکام جمع شد اصلا حالم خوب نبود خیلی ناراحت بودم که نمیتونم رو پاهام وایسم.
جیمین لبخند زد و اشکامو پاک کرد و بغلم کرد و گفت:دیگه گریه نکن من کنارتم هرچی لازم داشتی باید صدام کنی الانم میبرمت پایین و میزارم رو ویلچر که هرجا دوست داری بری باشه؟
ات:باشه ممنون
جیمین:دیگه گریه نکن
بلندم کرد و برد پذیرایی و گذاشتتم روی ویلچر
شامو آورد آورد هردومون باهم خوردیم .
لایک و کامنت بزار
بلاخره ات مرخص شد و جیمین اون رو سوار ماشینش کرد و ویلچر رو پشت ماشین گذاشت و سوار شد و به طرف خونه رفتن.
ات: پاهام هیچ حسی ندارن
جیمین:میدونم باید خونسردیتو حفظ کنی زودی خوب میشی
ات:هاه کجا میریم
جیمین:خونه من
ات:برو خونه من چند تا وسایل ضروریمو باید بردارم
جیمین:باشه فقط تو نمیتونی بیای بالا وسایلاتو بگو خودم بیارم
ات:عا باشه گوشیتو روشن کن بهت میگم کجا چیو باید برداری
رسیدن خونه و جیمین کلیدو از ات گرفت و رفت درو باز کرد و وارد خونه شد ،ات ازشت تلفن گفت: اول برو کمدمو باز کن و هرچی بالای رخت آویزونه بردار و بعدش کشو رو باز کن و چند تا شلوار لی و راحتی برام بردار بعد زیر کشو یه کیف هست درشو باز کن و هرچی طلا و دستبند دارم رو بردار
جیمین هرچی که ات گفت رو برداش و اومد پایین و به خونه رفتن.
جیمین ات رو از ماشین برداشت و برد و درو باز کرد و گذاشت روی مبل و بعد رفت پایین و ویلچر و وسایلای ات رو برداشت و اومد خونه و با خستگی نشست.
ات:جیمین منو ببخش
جیمین:این حرفو نزن از این به بعد هرچی من بگم باید گوش کنی
ات:عا چشم
جیمین:دکتر گفت نباید زیاد به خودت فشار بیاری الان من تو رو میزارم رو تخت و دارو ها تو باید بهت بدم
ات:کدوم تخت
جیمین:تخت خودم
ات:چرا اونوقت پس خودت چی
جیمین:تخت من بزرگتره هردومون جا میشیم من باید چهار چشمی مواظبت باشم
ات زیر خنده ای کرد و گفت چشم
جیمین ات رو گذاشت رو تخت و دارو هاشو داد و گفت:چیز دیگه لازم نداری
ات:نه میخوام بخوابم
جیمین:باشه من میرم
ات:میشه نری من میترسم
جیمین:از چی
ات:نمیدونم ولی الان احساس تنهایی میکنم
جیمین:باشه بخواب من پیشتم
دستمو گرفت و موهامو نوازش کرد احساس آرامش میکردم
ات:جیمین من شبا خیلی تکون میخورم میترسم بیوفتم زمین
جیمین پیش ات دراز کشید و محکم بغلش کرد و گفت :دیگه نمیوفتی.
لبخند زدم و چشمامو بستم حس میکردم اونم خیلی خسته شده.
چشمامو باز کردم دیدم جیمین نیس خواستم پا شم اما افتادم زمین جیمین با صدایی که شنید ترسید و سریع اومد پیشم.
جیمین:حالت خوبه
ات:آره
یکدفعه اشکام جمع شد اصلا حالم خوب نبود خیلی ناراحت بودم که نمیتونم رو پاهام وایسم.
جیمین لبخند زد و اشکامو پاک کرد و بغلم کرد و گفت:دیگه گریه نکن من کنارتم هرچی لازم داشتی باید صدام کنی الانم میبرمت پایین و میزارم رو ویلچر که هرجا دوست داری بری باشه؟
ات:باشه ممنون
جیمین:دیگه گریه نکن
بلندم کرد و برد پذیرایی و گذاشتتم روی ویلچر
شامو آورد آورد هردومون باهم خوردیم .
لایک و کامنت بزار
۹.۲k
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.