وانشات واکسا غمگین پارت ۲
همه وحشت کرده بودن و جرعت نمیکردن نفس بکشن
خوب این چیز طبیعی هست واکسا یکی از رئیس های بلک دراکنز هست و همه ازش حساب ميبرن
همین که در اتاق رو باز کرد دید یه پسره داره از ا.ت لب میگیره و ا.ت هر چی تلاش میکنه نمیتونه جدا بشه
واکسا رفت و سمت پسره و یه مشت تو دهن پسره خوابوند
واکسا:مرتیکه دیوث چه جوری به جواهر من دست زدی
واکسا یغه اون پسر رو و برد تو پذیرایی رو شکم پسر نشست و تا زمانی که جمجمه پسره خرد بشه اونه زد
و بعد کت رو برداشت و دستش رو گرفت و از اون جا خارج شد
واکسا در ماشین رو باز کرد:ا.ت بشن
ا.ت:چ...چشم
خلاصه بعد کلی سگ و گربه بازی به خونه واکسا رسیدید و هردوتون رفتید داخل خونه
واکسا با داد:ا.تتت چرا رفتی به این مهمونی کوفتیییی هانننن؟ چرا اون پسره هرزه بهت دست زد و داشت ازت لب میگرفتتتت؟
ا.ت:واکسا آروم باش اون وقت یه اتفاق بود باور کن
واکسا:چیو باور کنممم اگه دوسم نداشتی بهم میگفتی چرا بهم نگفتی مهمونی مختلط هست چراااااااا
ا.ت:باور کن من نمید...
حرف ا.ت تموم نشده بود که واکسا یه دونه خوابوند در گوش ا.ت و چون تو یکی از دستاش انگشتر بود باعث شد لپ ا.ت خون بیاد
ا.ت جای سیلی واکسا رو گرفت و آروم اشک ریخت
[بچه ها نقطه ها مثلا گریه هست]
ا.ت:واکا...نامردی زدی...خیلی میسوزه...درد داره...من میرم گور خودمو گم کنم...امید وارم هیچ وقت همو نبینیم...
و ا.ت بدون این که کت اش رو برداره بهمون لباس تو بارون شدید زد بیرون تو خیابون میدوید تا به خونه خودش برسه
از خونه واکسا خیلی دور نشده بود که وسط کوچه واستاد
نفس اش بند آمده بود یه دفعه صدای ترمز ماشین با صدای وحشت ناکی آمد
حتا واکسا هم این صدا رو شنید و سریع آمد بیرون یر کوچه که رسید معشوق اش که غرق خون بود رو رو زمین دید
سریه اون رو در آغوش گقت و تکون داد
واکسا:ا.ت...ا.ت....بلند شو التماست میکنم...دوم بیار تو حالت خوب میشه...
ا.ت چشم هایش را باز گرد و و با حسرت به پسرک نگاه میکرد
ا.ت:واکا...ببخشید من نمیدونستم این طوری میشه...بعد مرگم گریه نکن...تو یکی بهتر از منو پیدا میکنی...دوست دارم...شبت بخیر
و دخترک چشمان خود را برای همیشه بست
پسرک که دخترک بیشتر اوقات او را واکا صدا میکرد با صدای بلد وست کوچه گریه میکرد و ولی چه فایده
شاید فک کنید واکسا بعد خاک سپاری معشوق اش آرام گرفت...اما او با دیلم تک تک استخون های افراد حاضر در مهمانی را خورد کرد و آنها رو به قتل رسوند زن مرد براش فرقی نداشت واکسا اون افراد رو مقصر مرگ معشوق اش میدانست
[پایان فلش بک]
واکسا یک جعبه که در اون حلقه زرشکی رنگ بود را در اورد و باز کرد
در اون انگشتر بسیار زیبا بود
واکسا:ا.ت ببخشید من میخواستم امروز ازت خاستگاری کنم ولی نشد...اشکال نداره ولی الان میام پیشت
جعبه را در جیب خود گذاشت و لبه برج ایستاد و اشک رختر خود را به پایان پرت کرد
کسی چه میداند شاید این دو زندگی بهتری در اون جهان داشته باشن
چه طور شد؟
حمایت یادتون نره
اگه غلط املایی داشتم ببخشید
خوب این چیز طبیعی هست واکسا یکی از رئیس های بلک دراکنز هست و همه ازش حساب ميبرن
همین که در اتاق رو باز کرد دید یه پسره داره از ا.ت لب میگیره و ا.ت هر چی تلاش میکنه نمیتونه جدا بشه
واکسا رفت و سمت پسره و یه مشت تو دهن پسره خوابوند
واکسا:مرتیکه دیوث چه جوری به جواهر من دست زدی
واکسا یغه اون پسر رو و برد تو پذیرایی رو شکم پسر نشست و تا زمانی که جمجمه پسره خرد بشه اونه زد
و بعد کت رو برداشت و دستش رو گرفت و از اون جا خارج شد
واکسا در ماشین رو باز کرد:ا.ت بشن
ا.ت:چ...چشم
خلاصه بعد کلی سگ و گربه بازی به خونه واکسا رسیدید و هردوتون رفتید داخل خونه
واکسا با داد:ا.تتت چرا رفتی به این مهمونی کوفتیییی هانننن؟ چرا اون پسره هرزه بهت دست زد و داشت ازت لب میگرفتتتت؟
ا.ت:واکسا آروم باش اون وقت یه اتفاق بود باور کن
واکسا:چیو باور کنممم اگه دوسم نداشتی بهم میگفتی چرا بهم نگفتی مهمونی مختلط هست چراااااااا
ا.ت:باور کن من نمید...
حرف ا.ت تموم نشده بود که واکسا یه دونه خوابوند در گوش ا.ت و چون تو یکی از دستاش انگشتر بود باعث شد لپ ا.ت خون بیاد
ا.ت جای سیلی واکسا رو گرفت و آروم اشک ریخت
[بچه ها نقطه ها مثلا گریه هست]
ا.ت:واکا...نامردی زدی...خیلی میسوزه...درد داره...من میرم گور خودمو گم کنم...امید وارم هیچ وقت همو نبینیم...
و ا.ت بدون این که کت اش رو برداره بهمون لباس تو بارون شدید زد بیرون تو خیابون میدوید تا به خونه خودش برسه
از خونه واکسا خیلی دور نشده بود که وسط کوچه واستاد
نفس اش بند آمده بود یه دفعه صدای ترمز ماشین با صدای وحشت ناکی آمد
حتا واکسا هم این صدا رو شنید و سریع آمد بیرون یر کوچه که رسید معشوق اش که غرق خون بود رو رو زمین دید
سریه اون رو در آغوش گقت و تکون داد
واکسا:ا.ت...ا.ت....بلند شو التماست میکنم...دوم بیار تو حالت خوب میشه...
ا.ت چشم هایش را باز گرد و و با حسرت به پسرک نگاه میکرد
ا.ت:واکا...ببخشید من نمیدونستم این طوری میشه...بعد مرگم گریه نکن...تو یکی بهتر از منو پیدا میکنی...دوست دارم...شبت بخیر
و دخترک چشمان خود را برای همیشه بست
پسرک که دخترک بیشتر اوقات او را واکا صدا میکرد با صدای بلد وست کوچه گریه میکرد و ولی چه فایده
شاید فک کنید واکسا بعد خاک سپاری معشوق اش آرام گرفت...اما او با دیلم تک تک استخون های افراد حاضر در مهمانی را خورد کرد و آنها رو به قتل رسوند زن مرد براش فرقی نداشت واکسا اون افراد رو مقصر مرگ معشوق اش میدانست
[پایان فلش بک]
واکسا یک جعبه که در اون حلقه زرشکی رنگ بود را در اورد و باز کرد
در اون انگشتر بسیار زیبا بود
واکسا:ا.ت ببخشید من میخواستم امروز ازت خاستگاری کنم ولی نشد...اشکال نداره ولی الان میام پیشت
جعبه را در جیب خود گذاشت و لبه برج ایستاد و اشک رختر خود را به پایان پرت کرد
کسی چه میداند شاید این دو زندگی بهتری در اون جهان داشته باشن
چه طور شد؟
حمایت یادتون نره
اگه غلط املایی داشتم ببخشید
۱.۰k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.