پارت ۵۸(یخی که عاشق خورشید شد)
(یخی که عاشق خورشید شد)
پارت ۵۸
پس حتی اتاق هامونم کناره همه..چه جالب
کارت رو زدم و وارد اتاق شدم اتاقش یکم زیادی بزرگ بود نسبتن برای یک نفر..ولی چه بهتر
کارکن های هتل اومدن وسایلمو گذاشتن و رفتن منم خودم رو پرت کردم رو تخت بدنم کوفته شده بود
اما وقت استراحت کردنم ندارم پاشدم دیدم ساعت ۴..وایی خدا چقدر امروز زود میگذره
پاشدم از رو تخت رفتم سمت حموم لباس هامو در اوردم که متوجه گردنبندم شدم که انگشتری که تهیونگ بهم داده بود رو داخلش کرده بودم..از همونه موقعه که ازم جدا شد تو گردنمه حتی برای حموم کردنم درش نیومدم حتی یه روز
رفتم و یه دوش ۲۰ دیقه ای گرفتم و اومدم بیرون جلو آیینه موهامو خشک کردم و شروع به اتو کشیدن کردم..واقعا اتو کشیدن این همه مو هم رو مخه هم وقت گیر
فقط ۲۰ دیقه اتو کشیدن موهام طول کشید لامصب..بخدا میرم کچل میکنم یه روز از دست این موها
باید دیگه کم کم آماده بشم جلو میز نشستم باید امشب خودمو نشون بدم..باید ا.ت قدیم رو راه بندازم هرچی هم که بشه..مطمئنم من سنم از همشون کمتره و شاید بخاطر همین بهم تنه بزنن پس برای همه چی باید خودمو آماده کنم
اول لنز گذاشتم تو چشمام و بعد کانتور کردم صورتمو و چشامو سایه تو تناژ قهوه ای زدم و یه رژ تقریبا قهوه ای گلبهی زدم و رفتم یه کت شلوار خاکستری پوشیدم و موهام رو ریختم دورم و کفش های پاشنه بلندمو پوشیدم...کارم تقریبا تموم شده بود ساعت ۷ نیم بود بازم زود گذشت ولی هنوزم وقت داشتم..تا الان حتما نامجون رسیده
از اتاقم خارج شدم رفتم تو راهروی اتاق ها الان من از کجا بدونم اتاق نامجون کدومه...در یه اتاق رو زدم شانسی اگه اشتباه هم زده باشم فوقش میپرسم اتاق نامجون کجاس
در اتاق هم باز شد یکی از پشت صدام کرد برگشتم دیدم نامجونه بدون اینکه ببینم کی در رو باز کرد بدو بدو رفتم طرف نامجون پریدم بغلش..
ا.ت:آخ بلاخره اومدیی
نامجون:آره که اومدم
از بغلش اومدم بیرون
نامجون:به به ا.ت خانم چه امشب خوشگل کردن با اون رنگ چشماشون
یه لبخندی زدم که صدای در رو شنیدم برگشتم سمت صدا همون دری که زده بودمش یکی محکم بستش
خدایاا چخبره اینجا طرف دیوانس..شاید طرفو از خواب بیدار کردم..نمیدونم چرا خندم گرفته بود..
با نامجون رفتیم سالن غذا خوری هتل همه اومده بودن رفتیم سر میز نشستم به همه سلام کردیم بیشتری ها همه مرد بودن زن تک توک بود
انگار منتطر کسی بودن ..خیلی محترمانه رو بهشون گفتم:ببخشید ولی منتظر کسی هستید؟
یکی جواب داد گفت:بله آقای تهیونگ.
تا گفت تهیونگ یهو انگار شوکر زدن بهم خشکم زده بود..از کجا معلوم حالا همون تهیونگه کلی تهیونگ داریم تو این دنیا..ولی...ولی شرکت تهیونگ سطحش خیلی بالا بود..یهو نفسم انگار بند اومد
نامجون یه تکونی به من داد و گفت:آره همونه..بهت نگفتم تا حالت بد نشه..ولی لطفا..لطفا خوتو جلوش ضعیف نشون نده!(آروم جوری که فقط ا.ت بشنوه)
یه نفس عمیق کشیدم و خودمو جمع جور کردم نامجون راست میگفت نباید خودمو میباختم..اما دوباره قلبم درد گرفته بود دستمو گذاشتم رو قلبم ..فکنم شوکی که بهم وارد شد یکم زیادی برام سنگین بود
ا.ت:تو اصلا اونو نمیشناسی ات فهمیدی؟(زیر لبی)
باور کن اگه اینجا نبودم الان زده بودم زیر گریه ..فقط باید یکساعت دووم بیارم.. من میتونم..آره میتونم
داشتم تو دلم به خودم روحیه میدادم که صداش اومد..صداش وای صداش چقدر دلم برای صداش هم تنگ شده بود جرعت اینکه سرمو بگیرم بالا بهش نگاه کنم نداشتم..ولی نه این طوری نميشه
سرمو با اعتماد بنفس گرفتم بالا وقتی چشم خورد بهش انگار یه بغضی گلوم رو فشار میداد ولی زود قورتش دادم و باز یه نفس عمیق کشیدم ک رو بهش گفتم:خوش اومدید آقای کیم تهیونگ ولی اگه یکم زودتر میومدید بهتر بود.
تهیونگ:ببخشید یه مشکلی برام پیش اومد.
سری تکون دادم
بعد از غذا زود از سرجام پاشدم یه تعظیمی کردم به بقیه و مرخص شدم از حضورشون نامجون هم پشت سرم راه افتاد اومد دنبالم...
/از زبان تهیونگ
یکی در خونه رو زد وقتی در رو باز کردم با دیدن ا.ت خیلی هنگ کرده بودم..اون واقعا ا.ته
در رو محکم کوبیدم و اومدم رو تخت نشستم..من..من چجوری باهاش رو به رو بشم؟
پارت ۵۸
پس حتی اتاق هامونم کناره همه..چه جالب
کارت رو زدم و وارد اتاق شدم اتاقش یکم زیادی بزرگ بود نسبتن برای یک نفر..ولی چه بهتر
کارکن های هتل اومدن وسایلمو گذاشتن و رفتن منم خودم رو پرت کردم رو تخت بدنم کوفته شده بود
اما وقت استراحت کردنم ندارم پاشدم دیدم ساعت ۴..وایی خدا چقدر امروز زود میگذره
پاشدم از رو تخت رفتم سمت حموم لباس هامو در اوردم که متوجه گردنبندم شدم که انگشتری که تهیونگ بهم داده بود رو داخلش کرده بودم..از همونه موقعه که ازم جدا شد تو گردنمه حتی برای حموم کردنم درش نیومدم حتی یه روز
رفتم و یه دوش ۲۰ دیقه ای گرفتم و اومدم بیرون جلو آیینه موهامو خشک کردم و شروع به اتو کشیدن کردم..واقعا اتو کشیدن این همه مو هم رو مخه هم وقت گیر
فقط ۲۰ دیقه اتو کشیدن موهام طول کشید لامصب..بخدا میرم کچل میکنم یه روز از دست این موها
باید دیگه کم کم آماده بشم جلو میز نشستم باید امشب خودمو نشون بدم..باید ا.ت قدیم رو راه بندازم هرچی هم که بشه..مطمئنم من سنم از همشون کمتره و شاید بخاطر همین بهم تنه بزنن پس برای همه چی باید خودمو آماده کنم
اول لنز گذاشتم تو چشمام و بعد کانتور کردم صورتمو و چشامو سایه تو تناژ قهوه ای زدم و یه رژ تقریبا قهوه ای گلبهی زدم و رفتم یه کت شلوار خاکستری پوشیدم و موهام رو ریختم دورم و کفش های پاشنه بلندمو پوشیدم...کارم تقریبا تموم شده بود ساعت ۷ نیم بود بازم زود گذشت ولی هنوزم وقت داشتم..تا الان حتما نامجون رسیده
از اتاقم خارج شدم رفتم تو راهروی اتاق ها الان من از کجا بدونم اتاق نامجون کدومه...در یه اتاق رو زدم شانسی اگه اشتباه هم زده باشم فوقش میپرسم اتاق نامجون کجاس
در اتاق هم باز شد یکی از پشت صدام کرد برگشتم دیدم نامجونه بدون اینکه ببینم کی در رو باز کرد بدو بدو رفتم طرف نامجون پریدم بغلش..
ا.ت:آخ بلاخره اومدیی
نامجون:آره که اومدم
از بغلش اومدم بیرون
نامجون:به به ا.ت خانم چه امشب خوشگل کردن با اون رنگ چشماشون
یه لبخندی زدم که صدای در رو شنیدم برگشتم سمت صدا همون دری که زده بودمش یکی محکم بستش
خدایاا چخبره اینجا طرف دیوانس..شاید طرفو از خواب بیدار کردم..نمیدونم چرا خندم گرفته بود..
با نامجون رفتیم سالن غذا خوری هتل همه اومده بودن رفتیم سر میز نشستم به همه سلام کردیم بیشتری ها همه مرد بودن زن تک توک بود
انگار منتطر کسی بودن ..خیلی محترمانه رو بهشون گفتم:ببخشید ولی منتظر کسی هستید؟
یکی جواب داد گفت:بله آقای تهیونگ.
تا گفت تهیونگ یهو انگار شوکر زدن بهم خشکم زده بود..از کجا معلوم حالا همون تهیونگه کلی تهیونگ داریم تو این دنیا..ولی...ولی شرکت تهیونگ سطحش خیلی بالا بود..یهو نفسم انگار بند اومد
نامجون یه تکونی به من داد و گفت:آره همونه..بهت نگفتم تا حالت بد نشه..ولی لطفا..لطفا خوتو جلوش ضعیف نشون نده!(آروم جوری که فقط ا.ت بشنوه)
یه نفس عمیق کشیدم و خودمو جمع جور کردم نامجون راست میگفت نباید خودمو میباختم..اما دوباره قلبم درد گرفته بود دستمو گذاشتم رو قلبم ..فکنم شوکی که بهم وارد شد یکم زیادی برام سنگین بود
ا.ت:تو اصلا اونو نمیشناسی ات فهمیدی؟(زیر لبی)
باور کن اگه اینجا نبودم الان زده بودم زیر گریه ..فقط باید یکساعت دووم بیارم.. من میتونم..آره میتونم
داشتم تو دلم به خودم روحیه میدادم که صداش اومد..صداش وای صداش چقدر دلم برای صداش هم تنگ شده بود جرعت اینکه سرمو بگیرم بالا بهش نگاه کنم نداشتم..ولی نه این طوری نميشه
سرمو با اعتماد بنفس گرفتم بالا وقتی چشم خورد بهش انگار یه بغضی گلوم رو فشار میداد ولی زود قورتش دادم و باز یه نفس عمیق کشیدم ک رو بهش گفتم:خوش اومدید آقای کیم تهیونگ ولی اگه یکم زودتر میومدید بهتر بود.
تهیونگ:ببخشید یه مشکلی برام پیش اومد.
سری تکون دادم
بعد از غذا زود از سرجام پاشدم یه تعظیمی کردم به بقیه و مرخص شدم از حضورشون نامجون هم پشت سرم راه افتاد اومد دنبالم...
/از زبان تهیونگ
یکی در خونه رو زد وقتی در رو باز کردم با دیدن ا.ت خیلی هنگ کرده بودم..اون واقعا ا.ته
در رو محکم کوبیدم و اومدم رو تخت نشستم..من..من چجوری باهاش رو به رو بشم؟
۲۸.۷k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.