با مسعود رفتیم شاه عبدالعظیم مسعود عصای سفید و عینک دودی
با مسعود رفتیم شاه عبدالعظیم مسعود عصای سفید و عینک دودی و من دست او را گرفته بودم و لنگ می زدم و با دست و پا و صورت کج راه می رفتیم ... البته تمام پولی را که جمع شد به فرد نیاز مندی دادیم .....
سارا گفت دیگر نفسم گرفت نمیتوانم بخندم
با اینکه اول اشنایی بود و اولین صحبت
سارا گفت مرتضی فقط خفه شو
. احمق خر . عوضی کثافت ....
من باید ببینم تو چه حیوانی هستی تا از تو حمایت کنم
چون در سازمان حمایت از حیوانات وحشی پست مهمی دارم ...
بدبخت دختری که بخواهد با تو زندگی کند .
بلند خندبد و گفت
مرتضی خیلی کثافتی
حتما میام قم
باید دیوونه بازی های تو پسر احمق را از نزدیک ببینم ...
انروز فقط خندیدیم و خندیدیم
قرار شد دو روز ذیگر یعنی چهار شنبه به بهانه اینکه نذر جمکران کرده ای به قم بیایی ....
وقتی شما تلفن را قطع کردی
من و مسعود شاد و نشئه و مشغول کشیدن تریاک و سیگار صحبت در مورد سارا بودیم که
پریا زنگ زد و با ناراحتی تمام گفت
دانشگاه چ میکردی ؟
با ازاده قرار داشتی ؟
نمی خواهی ازاده را فراموش کنی ؟
یا نمی توانی
باور کن نمام نشئگی پرید . سر دردی گرفتم که نگو . حالت تهوع ....
*فرناز اگر با جزئیات تعریف می کنم ان هم بعد از بیست و بک سال فقط به این دلیل است که انها را در دفتر خاطراتم نوشته بودم . انروز به باز خوانی انها نشسته ام .....*
پریا در اوح ناراحتی ...
من و مسعود هرچه قسم بلد بودیم خوردیم تا خشم و ناراحتی پریا تمام شد و در ظاهر قبول کرد که ان ملاقات کاملا تصادفی بوده ....
ولی خودت عاشقی و میدانی
حسادت عاشق شعله ای دارد که خانواده ها را می سوزاند و خاکستر می کند ....
بعد از ان همه دلتنگی و بدلختی و انتظار سهم من شد ناراحتی پریا
به مسعود گفتم می خواهم باز بکشم
مسعود گفت نه احاره نمیدهم
اتفاقی نیفتاده
گفتم از هستی ساقط شدم
پریا ناراحت شده می فهمی ؟
یا پریا را برایم پیدا کن یا بشین می خواهم باز تریاک بکشم
مسعود گفت اخر چگونه پریا را پیدا کنم ؟
و بحث و جدل . زهر مارم شد تمام ان خنده ها
من که اب خوردنم را از پریا مخفی نمیکردم
نتوانستم صحبتم را با سارا را برای پریا بگویم ...
مسعود تریاک را برداست تا ببرد که من نکشم با دعوا از او گرفتم یک ساعت نشست و من مانند ابمیوه گیری دود می خوردم ....بعدر یک ساعت مسعود رفت
گفت بمانم حرمت رفاقتمان بخاطر یک دختر می شکند
گفتم ی دختر نه
بخاطر تمام زندگی من
گفتم مسعود من پریا را نمیتونم از دست بدم ... بفهم ... تاقت ندارم .. ناراحتی ش را ببینم ....
مسعود رفت و من سیگار می کشیدم و گریه میکردم و اهنگ بزن تار و شانه هایت هایده را گوش می دادم و بلند بلند گریه می کردم تا پدرم امد و گفت
پایان ۷۴
سارا گفت دیگر نفسم گرفت نمیتوانم بخندم
با اینکه اول اشنایی بود و اولین صحبت
سارا گفت مرتضی فقط خفه شو
. احمق خر . عوضی کثافت ....
من باید ببینم تو چه حیوانی هستی تا از تو حمایت کنم
چون در سازمان حمایت از حیوانات وحشی پست مهمی دارم ...
بدبخت دختری که بخواهد با تو زندگی کند .
بلند خندبد و گفت
مرتضی خیلی کثافتی
حتما میام قم
باید دیوونه بازی های تو پسر احمق را از نزدیک ببینم ...
انروز فقط خندیدیم و خندیدیم
قرار شد دو روز ذیگر یعنی چهار شنبه به بهانه اینکه نذر جمکران کرده ای به قم بیایی ....
وقتی شما تلفن را قطع کردی
من و مسعود شاد و نشئه و مشغول کشیدن تریاک و سیگار صحبت در مورد سارا بودیم که
پریا زنگ زد و با ناراحتی تمام گفت
دانشگاه چ میکردی ؟
با ازاده قرار داشتی ؟
نمی خواهی ازاده را فراموش کنی ؟
یا نمی توانی
باور کن نمام نشئگی پرید . سر دردی گرفتم که نگو . حالت تهوع ....
*فرناز اگر با جزئیات تعریف می کنم ان هم بعد از بیست و بک سال فقط به این دلیل است که انها را در دفتر خاطراتم نوشته بودم . انروز به باز خوانی انها نشسته ام .....*
پریا در اوح ناراحتی ...
من و مسعود هرچه قسم بلد بودیم خوردیم تا خشم و ناراحتی پریا تمام شد و در ظاهر قبول کرد که ان ملاقات کاملا تصادفی بوده ....
ولی خودت عاشقی و میدانی
حسادت عاشق شعله ای دارد که خانواده ها را می سوزاند و خاکستر می کند ....
بعد از ان همه دلتنگی و بدلختی و انتظار سهم من شد ناراحتی پریا
به مسعود گفتم می خواهم باز بکشم
مسعود گفت نه احاره نمیدهم
اتفاقی نیفتاده
گفتم از هستی ساقط شدم
پریا ناراحت شده می فهمی ؟
یا پریا را برایم پیدا کن یا بشین می خواهم باز تریاک بکشم
مسعود گفت اخر چگونه پریا را پیدا کنم ؟
و بحث و جدل . زهر مارم شد تمام ان خنده ها
من که اب خوردنم را از پریا مخفی نمیکردم
نتوانستم صحبتم را با سارا را برای پریا بگویم ...
مسعود تریاک را برداست تا ببرد که من نکشم با دعوا از او گرفتم یک ساعت نشست و من مانند ابمیوه گیری دود می خوردم ....بعدر یک ساعت مسعود رفت
گفت بمانم حرمت رفاقتمان بخاطر یک دختر می شکند
گفتم ی دختر نه
بخاطر تمام زندگی من
گفتم مسعود من پریا را نمیتونم از دست بدم ... بفهم ... تاقت ندارم .. ناراحتی ش را ببینم ....
مسعود رفت و من سیگار می کشیدم و گریه میکردم و اهنگ بزن تار و شانه هایت هایده را گوش می دادم و بلند بلند گریه می کردم تا پدرم امد و گفت
پایان ۷۴
۶.۳k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.