بالهای فرشته قسمت ۱۸:
چشمامو باز کردم توی یه خونه چوبی بودم (از همین خونه های مانند خونه های دوره چوسان که هنوز هم هست)دیدم یه پیرمرد اومد و دوتا قهوه آورد
پیرمرد:پسرم!تو توی اون سرما از هوش رفته بودی!الان خوبی؟
گفتم:بله ممنونم
بعد از خوردن قهوه ها بلند شدم و تشکر کردم و سریع رفتم دنبال چانسا میگشتم چانسا توی یه کوچه با یارو داشت با بدبختی مقاومت میکرد طرف داشت کشون کشون میبردش
طرف:د بیا دیگه بچه انقدر لجبازی نکن!
چانسا:ولم کن
چانسا پاشو روی پای یارو کوبید و میخواست فرار کنه اما یارو گرفته بودش
طرف:بیا اینجا ببینم گوش کن بچه هرجا میرم با من میای تابلو نمیکنیاا!گفتن پدرته بگو آره خب؟راه بیوفت وگرنه هم تورو و هم هرکسی که تورو نجات بده رو میکشم
من داشتم از اون کوچه با عجله رد میشدم که یهو ایستادم حس کردم اونجاست رفتم توی کوچه که دیدمش یه آدم ناشناس کنارش بود ماسک مشکی زده بود رفتم جلو روبه روی چانسا زانو زدم
گفتم:چانسا تو حالت خوبه؟
چانسا چیزی نگفت ایستادم و یه چک به صورت طرف زدم ماسکش افتاد دیدم لی نو نبود یعقشو گرفتم گفتم:تو اون عوضی نیستی مگه نه؟
یارو:چرا من پدرشم زیاد عوض شدم نه؟تو کی هستی؟
گفتم:میدونی بخاطر تو چه اتفاقاتی افتاد؟کم مونده بود دخترت مثله فقیر ها بزرگ بشه،تو کجا بودی ها؟اون ون رو دیدم اون هم نقشه تو بود نه؟آسلی بخاطر تو مرد!چطور میتونی توی روی دخترت نگاه کنی؟
چانسا که شنید خیلی ناراحت شد یارو منو زد و داد زد:اه بسه دیگه این مزخرفات چیه؟
خواستم یارو رو بزنم گفتم:مرتیکه ع....
با صدای چانسا ایستادم چانسا:صبر کن!
به چانسا نگاه کردم چانسا از حرف یارو میترسید که بلایی سرم بیاره و گفت:اون پدرمه تو نمیتونی اونو بزنی!
با این حرفش هیچ کاری نکردم چانسا:من میخوام با پدرم زندگی شادی رو داشته باشم پس دیگه هرگز دور و بر ما پیدات نشه!اون حداقل واقعا با مادرم ازدواج کرده و خودشو جای همسرش جای نمیزنه،بهم دروغ نمیگه!گذشته هم مال گذشتس!اون چیزایی رو بهم میده که تو ندادی کارهایی برام میکنه که تو نکردی چون اون پدرمه!
اشک ریختم و زانو زدم جلوی چانسا شونه هاشو گرفتم گفتم:مگه من برات چی کم گذاشتم بچه؟من هرکاری که در توانم بود برات انجام دادم سعی کردم تورو خوشحال نگه دارم،من نمیفهمم چیکار باید برات میکردم که تو خوشحال بشی دیگه؟تو واقعا دختر اون زنی؟من تورو اینجوری بزرگ کردم چانسا؟مشکلت الان واقعا اینکه من با مادرت ازدواج نکردم؟باید ازدواج میکردم که پدرت باشم؟یعنی یه فقیر که از همه چی بگذره و برای تو تلاش کنه نمیتونه پدرت باشه؟
چانسا که از ترس اون حرف هارو زده بود تا یارو کاری نکنه درحالی که اشک میریخت گفت:تو مادرمو نمیشناسی!تو هیچ وقت با اون زندگی نکردی!تو پدرم نیستی!
پیرمرد:پسرم!تو توی اون سرما از هوش رفته بودی!الان خوبی؟
گفتم:بله ممنونم
بعد از خوردن قهوه ها بلند شدم و تشکر کردم و سریع رفتم دنبال چانسا میگشتم چانسا توی یه کوچه با یارو داشت با بدبختی مقاومت میکرد طرف داشت کشون کشون میبردش
طرف:د بیا دیگه بچه انقدر لجبازی نکن!
چانسا:ولم کن
چانسا پاشو روی پای یارو کوبید و میخواست فرار کنه اما یارو گرفته بودش
طرف:بیا اینجا ببینم گوش کن بچه هرجا میرم با من میای تابلو نمیکنیاا!گفتن پدرته بگو آره خب؟راه بیوفت وگرنه هم تورو و هم هرکسی که تورو نجات بده رو میکشم
من داشتم از اون کوچه با عجله رد میشدم که یهو ایستادم حس کردم اونجاست رفتم توی کوچه که دیدمش یه آدم ناشناس کنارش بود ماسک مشکی زده بود رفتم جلو روبه روی چانسا زانو زدم
گفتم:چانسا تو حالت خوبه؟
چانسا چیزی نگفت ایستادم و یه چک به صورت طرف زدم ماسکش افتاد دیدم لی نو نبود یعقشو گرفتم گفتم:تو اون عوضی نیستی مگه نه؟
یارو:چرا من پدرشم زیاد عوض شدم نه؟تو کی هستی؟
گفتم:میدونی بخاطر تو چه اتفاقاتی افتاد؟کم مونده بود دخترت مثله فقیر ها بزرگ بشه،تو کجا بودی ها؟اون ون رو دیدم اون هم نقشه تو بود نه؟آسلی بخاطر تو مرد!چطور میتونی توی روی دخترت نگاه کنی؟
چانسا که شنید خیلی ناراحت شد یارو منو زد و داد زد:اه بسه دیگه این مزخرفات چیه؟
خواستم یارو رو بزنم گفتم:مرتیکه ع....
با صدای چانسا ایستادم چانسا:صبر کن!
به چانسا نگاه کردم چانسا از حرف یارو میترسید که بلایی سرم بیاره و گفت:اون پدرمه تو نمیتونی اونو بزنی!
با این حرفش هیچ کاری نکردم چانسا:من میخوام با پدرم زندگی شادی رو داشته باشم پس دیگه هرگز دور و بر ما پیدات نشه!اون حداقل واقعا با مادرم ازدواج کرده و خودشو جای همسرش جای نمیزنه،بهم دروغ نمیگه!گذشته هم مال گذشتس!اون چیزایی رو بهم میده که تو ندادی کارهایی برام میکنه که تو نکردی چون اون پدرمه!
اشک ریختم و زانو زدم جلوی چانسا شونه هاشو گرفتم گفتم:مگه من برات چی کم گذاشتم بچه؟من هرکاری که در توانم بود برات انجام دادم سعی کردم تورو خوشحال نگه دارم،من نمیفهمم چیکار باید برات میکردم که تو خوشحال بشی دیگه؟تو واقعا دختر اون زنی؟من تورو اینجوری بزرگ کردم چانسا؟مشکلت الان واقعا اینکه من با مادرت ازدواج نکردم؟باید ازدواج میکردم که پدرت باشم؟یعنی یه فقیر که از همه چی بگذره و برای تو تلاش کنه نمیتونه پدرت باشه؟
چانسا که از ترس اون حرف هارو زده بود تا یارو کاری نکنه درحالی که اشک میریخت گفت:تو مادرمو نمیشناسی!تو هیچ وقت با اون زندگی نکردی!تو پدرم نیستی!
۳۰۲
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.