(وقتی از هم متنفر بودین اما....) پارت ۱
#هیونجین
#استری_کیدز
شب بود...ساعت های ۸ شب بود و تازه داشتی از مدرسه به خونه برمیگشتی....
همینطوری در حال راه رفتن بودی و نگاهت به صفحه ی نمایش بود که ناگهان دستت توسط فردی کشیده میشه و تورو به سمتی هل میده...
گوشی از دستت افتاد و خودت هم روی زمین پرت شدی...
+ آه...
از درد ناله ی ریزی کردی و آروم دستات رو به زمین تیکه دادی تا بلکه بتونی بلند بشی اما با شنیدن صدای کسی...متعجب شدی
÷ اوه..بچه ها بلاخره ه_رز_ه ی مدرسمون رو پیدا کردن
سرت رو به سمت صدا برگردوندی که با دیدن اکیپ پسری که همیشه توی مدرسه اذیتت میکردن..رو به رو میشی.
پوفی از کلافگی میکشی و زیر لب به زمین و زمان لعنت میفرستی و آروم از جات بلند میشی و شروع میکنی به مرتب کردن لباسات و توی همین حین که مشغول تکوندن خاک روی لباس فرمت بودی...لب زدی :
+ آه... واقعاً خسته نمیشین؟
نگاه تمسخر آمیزت رو بهشون دادی
+ الان واقعاً حوصله ندارم...پس برید
یکی از پسرا پوزخندی میزنه
× هی مرد...بهم نگفته بودی این ه_رز_ه کوچولو اینقدر زبون داره
= آه...من فکر میکردم فقط کارش ناله کردن زیر بقیست
با حرفش...همشون زدن زیر خنده و فقط تو بودی که داشتی با نهایت عصبانیت نگاهشون میکردی...
نفس عمیقی کشید و گوشیت رو که روی زمین افتاده بود رو برداشتی و میخواستی از کنارشون رد بشی که بازوت توسط یکی از اون پسرا گرفته شد و تورو به عقب هل داد که باعث شد تا چند قدم تعادلت رو از دست بدی و به سمت عقب بری و به دیوار پشتت برخورد کنی
× هی هی..این جوجه رو نگاه کنین...فکر کرده میتونه فرار کنه...
دوباره زدن زیر خنده که سرت رو بالا آوردی و با نگاه عصبی بهشون خیره شدی
+ شما مرضتون چیهههه؟...چرا ولم نمیکنید ؟
یکی از اون پسرا شروع کرد با تمسخر دست زدن
÷ اوه اوه...نگاش کنید...اولین زیر خوابی هستی که اینطوری زبون درازی میکنه...
= نکنه میخوای برات زبونت رو ببرم؟
× شاید هم میخواد یکم باهاش بازی کنیم (پوزخند)
#استری_کیدز
شب بود...ساعت های ۸ شب بود و تازه داشتی از مدرسه به خونه برمیگشتی....
همینطوری در حال راه رفتن بودی و نگاهت به صفحه ی نمایش بود که ناگهان دستت توسط فردی کشیده میشه و تورو به سمتی هل میده...
گوشی از دستت افتاد و خودت هم روی زمین پرت شدی...
+ آه...
از درد ناله ی ریزی کردی و آروم دستات رو به زمین تیکه دادی تا بلکه بتونی بلند بشی اما با شنیدن صدای کسی...متعجب شدی
÷ اوه..بچه ها بلاخره ه_رز_ه ی مدرسمون رو پیدا کردن
سرت رو به سمت صدا برگردوندی که با دیدن اکیپ پسری که همیشه توی مدرسه اذیتت میکردن..رو به رو میشی.
پوفی از کلافگی میکشی و زیر لب به زمین و زمان لعنت میفرستی و آروم از جات بلند میشی و شروع میکنی به مرتب کردن لباسات و توی همین حین که مشغول تکوندن خاک روی لباس فرمت بودی...لب زدی :
+ آه... واقعاً خسته نمیشین؟
نگاه تمسخر آمیزت رو بهشون دادی
+ الان واقعاً حوصله ندارم...پس برید
یکی از پسرا پوزخندی میزنه
× هی مرد...بهم نگفته بودی این ه_رز_ه کوچولو اینقدر زبون داره
= آه...من فکر میکردم فقط کارش ناله کردن زیر بقیست
با حرفش...همشون زدن زیر خنده و فقط تو بودی که داشتی با نهایت عصبانیت نگاهشون میکردی...
نفس عمیقی کشید و گوشیت رو که روی زمین افتاده بود رو برداشتی و میخواستی از کنارشون رد بشی که بازوت توسط یکی از اون پسرا گرفته شد و تورو به عقب هل داد که باعث شد تا چند قدم تعادلت رو از دست بدی و به سمت عقب بری و به دیوار پشتت برخورد کنی
× هی هی..این جوجه رو نگاه کنین...فکر کرده میتونه فرار کنه...
دوباره زدن زیر خنده که سرت رو بالا آوردی و با نگاه عصبی بهشون خیره شدی
+ شما مرضتون چیهههه؟...چرا ولم نمیکنید ؟
یکی از اون پسرا شروع کرد با تمسخر دست زدن
÷ اوه اوه...نگاش کنید...اولین زیر خوابی هستی که اینطوری زبون درازی میکنه...
= نکنه میخوای برات زبونت رو ببرم؟
× شاید هم میخواد یکم باهاش بازی کنیم (پوزخند)
۳۴.۶k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.