اونا داشتند حرف میزدند که یهو به ماشین برگشتند:
اونا داشتند حرف میزدند که یهو به ماشین برگشتند:
+چه اتفاقی داره میوفته؟ چرا ما از ماشین میریم خونه از خونه میایم تو ماشین؟
_به جون خودم نمیدونم چه خبره فقط من وقتی خودمو روی تخت دیدم، سریع از اتاق اومدم بیرون که دیدم پدرم داره توی راه پله راه میره و با خودش حرف میزنه... یکم شک کردم و رفتم نزدیک تا ببینم چی میگه. اون داشت میگفت امکان نداره همچین اتفاقی بیوفته... من توی اون خواب مردم و خانوم ا.ت تیر خورد. اوردنش به اینجا و ازش نگهداری کردند. دوباره بیهوش شد و بردنش به بیمارستان اونا توی ماشین بودند که یهو من از خواب پریدم.نکنه قسمتی از آینده بوده باشه؟ این چه معنی ای میده؟ منم بهش گفتم پدر! که به خودش اومد. من رفتم سمتش و محکم بغلش کردم. ادامه دادم که شما هم اون خوابو دیدید؟ گفت اره. گفت چند وقت پیش توی خیابون که بوده، رمالی رو پیدا میکنه و اون رمال میگفته که ممکنه تا آخر عمرت خواب های عجیب غریبی ببینی. این قسمتی از سرنوشت شما و پسرتون و اون شخص سومه!
+خدای من باورم نمیشه... اما چرا؟اون رمال کی بوده که از همه چیز خبر داشته؟ یعنی ما الان داریم سفر در زمان میکنیم؟
_باور کن نمیدونم.
+خدایا سرم داره میترکه
_کجای سرت درد میکنه؟
+روی سرم.
_بیا اینجا.
+(کمی خجالتی) کجا؟
_روی پام دیگه!
چ... چی؟ اما...
_نترس کاری باهات ندارم.
+خی... خیلی خب.
ا.ت رفت روی پای تهیونگ نشست و تهیونگ شروع کرد مالیدن سر ا.ت...
+چقدر دستات گرمه... من الان خوابم میبره.
_پس بخواب
+اخه میترسم
_چرا؟
+میترسم تموم اینا خواب باشه و بعد از اینکه بیدار شدم دیگه حتی تورو نشناسم!
_به این چیزا فکر نکن و با خیال راحت بخواب.
+پس به تو اعتماد میکنم و میخوابم.
سپس ا.ت سرشو گذاشت روی شونه ی تهیونگ و خوابید... بعد از چند دقبقه آنها به عمارت رسیدند. اما...
+چه اتفاقی داره میوفته؟ چرا ما از ماشین میریم خونه از خونه میایم تو ماشین؟
_به جون خودم نمیدونم چه خبره فقط من وقتی خودمو روی تخت دیدم، سریع از اتاق اومدم بیرون که دیدم پدرم داره توی راه پله راه میره و با خودش حرف میزنه... یکم شک کردم و رفتم نزدیک تا ببینم چی میگه. اون داشت میگفت امکان نداره همچین اتفاقی بیوفته... من توی اون خواب مردم و خانوم ا.ت تیر خورد. اوردنش به اینجا و ازش نگهداری کردند. دوباره بیهوش شد و بردنش به بیمارستان اونا توی ماشین بودند که یهو من از خواب پریدم.نکنه قسمتی از آینده بوده باشه؟ این چه معنی ای میده؟ منم بهش گفتم پدر! که به خودش اومد. من رفتم سمتش و محکم بغلش کردم. ادامه دادم که شما هم اون خوابو دیدید؟ گفت اره. گفت چند وقت پیش توی خیابون که بوده، رمالی رو پیدا میکنه و اون رمال میگفته که ممکنه تا آخر عمرت خواب های عجیب غریبی ببینی. این قسمتی از سرنوشت شما و پسرتون و اون شخص سومه!
+خدای من باورم نمیشه... اما چرا؟اون رمال کی بوده که از همه چیز خبر داشته؟ یعنی ما الان داریم سفر در زمان میکنیم؟
_باور کن نمیدونم.
+خدایا سرم داره میترکه
_کجای سرت درد میکنه؟
+روی سرم.
_بیا اینجا.
+(کمی خجالتی) کجا؟
_روی پام دیگه!
چ... چی؟ اما...
_نترس کاری باهات ندارم.
+خی... خیلی خب.
ا.ت رفت روی پای تهیونگ نشست و تهیونگ شروع کرد مالیدن سر ا.ت...
+چقدر دستات گرمه... من الان خوابم میبره.
_پس بخواب
+اخه میترسم
_چرا؟
+میترسم تموم اینا خواب باشه و بعد از اینکه بیدار شدم دیگه حتی تورو نشناسم!
_به این چیزا فکر نکن و با خیال راحت بخواب.
+پس به تو اعتماد میکنم و میخوابم.
سپس ا.ت سرشو گذاشت روی شونه ی تهیونگ و خوابید... بعد از چند دقبقه آنها به عمارت رسیدند. اما...
۵.۴k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.