(ناخواسته)پارت ۶
(ناخواسته)پارت ۶
دستم رو گرفت وباهم دوتایی از خونه بیرون شدیم،سوار ماشین شدیم و راننده بعد از شنيدن آدرس از جانب جونگکوک،ماشین رو روش کرد و راه افتادیم.
از پنجره به بیرون خیره بودم،بدون دلیل خیابانهای که تو شب زیبای خاصی داشت رو نگاه میکردم.
که دستم توسط دستش لمس شد،برگشتم و برای چندثانیه باهام چشم تو چشم شدیم،با لمس دستام توسطش قلبم از خوشحالی بیشتر تپید،میتونستم برای اینجوری نگاه کردنش جونمم بدم.
+:آقای جئون رسیدیم
این حرف راننده بود که مارو از دنیای خيالی که برای هم چیده بودیم بیرونمون کرد و برگردوند به دنیای واقعی،شاید چون تا زمانی که باهم باشیم نیاز نیست تو خیالات همو ببينم،عشق میانما فراتر از افسانهها بود،جذابیت که عشق میانما رو توصیف میکرد،نگاه اولمون بود،قرار اولمون،یکجا شدنمون.
بادیگارد درو باز کرد هردو از ماشین پیاده شدیم،جونگکوک برای اینکه مشکلی پیش نیاد،با همون ظاهری که بار اول همو ملاقات کرده بودیم اومده بود.
وارد رستوران شدیم و بعد از رزرو اتاقِ به همراه بادیگارد که همراهمون اومده بود سمت آسانسور رفتیم.
بعد از اینکه سوار آسانسور شدیم بادیگارد ازمون جدا شد،و گذاشت تا از تنهاییمون لذت ببریم.
وارد اتاق که برای ما بود شدیم و چند لحظه گارسون سفارشاتمون رو آورد.
سوپ،ماهی،مرغ سوخاری،کیمچی،برنج،..
غذاها به درخواست من بود،امیدوار بودم،جونگکوکم خوشش بیاد.
جونگکوک:شروع کنیم،بدجور گرسنهام!
ا.ت:آره چرا که نه
هردو چاپستیکهامون رو برداشتیم،و با اشتها باز شروع کردیم به خوردن.
__________
با اصرار من،مجبورش کردم یه کوچولو باهام قدم بزنیم،نمیدونم چرا،ولی فک میکردم قرار نیست این عشق بیشتر از چند روز دووم بیاره،سعی میکردم این حس لعنتی رو که هی بهم فشار میآورد رو نادیده بگیرم و سعی کنم فراموشش کنم،ولی میشد!
نه،نمیتونستم،چون این چیزی بود که قلب که مث شیشه مشت خورد شده بود بهم میگفت،جنگيدن باهاش سخت بود،چون اون تصمیم میگرفت،عاشق کی بشه،و کیو ول کنه،و حتی از احساسات اطرافیانم میدونست،پس نمیتونستم باهاش بجنگم.
نزدیک رودخانه هان هردو به جمع مردم که دوری هم جمع شده بودند و به گروه سهنفره که مینواختن،میخوندن،و میرقصیدند پیوستیم.
کنار اونا روی زمین نشستیم و گوشامون رو سپردیم به آهنگ،و چشمامون رو به منظره روبرومون.
سرم رو روی شونه جونگکوک گذاشتم،و نگاهم رو دوختم به جلوم،به رودخانه آروم،و منظره قشنگش،زیبای شب و آوازه گوشنواز آب.
جونگکوک:ما که قرار نیست همو تنها بزاریم مگه نه!
لبخند بیحالِ زدم،و سکوت کردم،حرفش سنگین خاصی داشت که روی قلبم نشسته بود،من حتی نمیتونستم برای خودم جواب بدم،چجوری میتونستم بگم که قلبم داره میگه که ما برای هم نيستيم.
جونگکوک:اگه روز همو تنها گذاشتیم؟
حین اینکه جملاتاش رو به زبون میآورد،سعی داشت،آرامش خودش برای حفظ کنه،اما لرز صداش،میتونست حقیقت پنهون تو دلش رو بیان کنه.
ا.ت:اگه جدا شدیم،باید دليلی براش داشته باشیم،مگه نه مطمئنم هیچکدوممون دیوونه نیستم.
جونگکوک:سخته با شغل که دارم،به این رابطه ادامه بدم
ا.ت:میدونم،جونگکوک،و منم هيچ پیشنهادی ندارم.
نفسهاش رو چندبار بیرون داد،و دیگه ساکت شد.
ساعتهای زیادی و کنار هم موندیم و الان زمان خداحافظی بود،قرار شد هر آخر هفته همو ملاقات کنیم،هردو باید به فکر اطرافیانمون باشیم،شاید بیتوجهای به اونا باعث نابودی زندگی یکمون بشه.
دم در ساختمون که زندگی میکردم ایستاده بودیم،هردو ساکت بودیم و غرق نگاه هم.
ا.ت:بهم زنگ بزن،هر روز،میخوام از تکتک لحظات باخبر بشم،اینجوری شاید بیتونم تا آخر هفته صبر کنم.
جونگکوک:توهم بهم زنگ بزن و از حالت باخبرم کن،این دل بدجور وابسته تو شده،با فک به اینکه قراره یک هفته نبینمت دارم دیوونه میشم.
ا.ت:برای بهتر شدن رابطهمون،و سالممون هردومون این نیازه.
جونگکوک:میدونم.
دوباره هردو سکوت کردیم،و خیره هم شدیم.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
۳۸ لایک
۴۰ کامنت
البته برای هردو فیک،اگه فقط یکیشون کامل شده بود،هردو رو نمیزارم،پس هردو رو کامل کنین.
دستم رو گرفت وباهم دوتایی از خونه بیرون شدیم،سوار ماشین شدیم و راننده بعد از شنيدن آدرس از جانب جونگکوک،ماشین رو روش کرد و راه افتادیم.
از پنجره به بیرون خیره بودم،بدون دلیل خیابانهای که تو شب زیبای خاصی داشت رو نگاه میکردم.
که دستم توسط دستش لمس شد،برگشتم و برای چندثانیه باهام چشم تو چشم شدیم،با لمس دستام توسطش قلبم از خوشحالی بیشتر تپید،میتونستم برای اینجوری نگاه کردنش جونمم بدم.
+:آقای جئون رسیدیم
این حرف راننده بود که مارو از دنیای خيالی که برای هم چیده بودیم بیرونمون کرد و برگردوند به دنیای واقعی،شاید چون تا زمانی که باهم باشیم نیاز نیست تو خیالات همو ببينم،عشق میانما فراتر از افسانهها بود،جذابیت که عشق میانما رو توصیف میکرد،نگاه اولمون بود،قرار اولمون،یکجا شدنمون.
بادیگارد درو باز کرد هردو از ماشین پیاده شدیم،جونگکوک برای اینکه مشکلی پیش نیاد،با همون ظاهری که بار اول همو ملاقات کرده بودیم اومده بود.
وارد رستوران شدیم و بعد از رزرو اتاقِ به همراه بادیگارد که همراهمون اومده بود سمت آسانسور رفتیم.
بعد از اینکه سوار آسانسور شدیم بادیگارد ازمون جدا شد،و گذاشت تا از تنهاییمون لذت ببریم.
وارد اتاق که برای ما بود شدیم و چند لحظه گارسون سفارشاتمون رو آورد.
سوپ،ماهی،مرغ سوخاری،کیمچی،برنج،..
غذاها به درخواست من بود،امیدوار بودم،جونگکوکم خوشش بیاد.
جونگکوک:شروع کنیم،بدجور گرسنهام!
ا.ت:آره چرا که نه
هردو چاپستیکهامون رو برداشتیم،و با اشتها باز شروع کردیم به خوردن.
__________
با اصرار من،مجبورش کردم یه کوچولو باهام قدم بزنیم،نمیدونم چرا،ولی فک میکردم قرار نیست این عشق بیشتر از چند روز دووم بیاره،سعی میکردم این حس لعنتی رو که هی بهم فشار میآورد رو نادیده بگیرم و سعی کنم فراموشش کنم،ولی میشد!
نه،نمیتونستم،چون این چیزی بود که قلب که مث شیشه مشت خورد شده بود بهم میگفت،جنگيدن باهاش سخت بود،چون اون تصمیم میگرفت،عاشق کی بشه،و کیو ول کنه،و حتی از احساسات اطرافیانم میدونست،پس نمیتونستم باهاش بجنگم.
نزدیک رودخانه هان هردو به جمع مردم که دوری هم جمع شده بودند و به گروه سهنفره که مینواختن،میخوندن،و میرقصیدند پیوستیم.
کنار اونا روی زمین نشستیم و گوشامون رو سپردیم به آهنگ،و چشمامون رو به منظره روبرومون.
سرم رو روی شونه جونگکوک گذاشتم،و نگاهم رو دوختم به جلوم،به رودخانه آروم،و منظره قشنگش،زیبای شب و آوازه گوشنواز آب.
جونگکوک:ما که قرار نیست همو تنها بزاریم مگه نه!
لبخند بیحالِ زدم،و سکوت کردم،حرفش سنگین خاصی داشت که روی قلبم نشسته بود،من حتی نمیتونستم برای خودم جواب بدم،چجوری میتونستم بگم که قلبم داره میگه که ما برای هم نيستيم.
جونگکوک:اگه روز همو تنها گذاشتیم؟
حین اینکه جملاتاش رو به زبون میآورد،سعی داشت،آرامش خودش برای حفظ کنه،اما لرز صداش،میتونست حقیقت پنهون تو دلش رو بیان کنه.
ا.ت:اگه جدا شدیم،باید دليلی براش داشته باشیم،مگه نه مطمئنم هیچکدوممون دیوونه نیستم.
جونگکوک:سخته با شغل که دارم،به این رابطه ادامه بدم
ا.ت:میدونم،جونگکوک،و منم هيچ پیشنهادی ندارم.
نفسهاش رو چندبار بیرون داد،و دیگه ساکت شد.
ساعتهای زیادی و کنار هم موندیم و الان زمان خداحافظی بود،قرار شد هر آخر هفته همو ملاقات کنیم،هردو باید به فکر اطرافیانمون باشیم،شاید بیتوجهای به اونا باعث نابودی زندگی یکمون بشه.
دم در ساختمون که زندگی میکردم ایستاده بودیم،هردو ساکت بودیم و غرق نگاه هم.
ا.ت:بهم زنگ بزن،هر روز،میخوام از تکتک لحظات باخبر بشم،اینجوری شاید بیتونم تا آخر هفته صبر کنم.
جونگکوک:توهم بهم زنگ بزن و از حالت باخبرم کن،این دل بدجور وابسته تو شده،با فک به اینکه قراره یک هفته نبینمت دارم دیوونه میشم.
ا.ت:برای بهتر شدن رابطهمون،و سالممون هردومون این نیازه.
جونگکوک:میدونم.
دوباره هردو سکوت کردیم،و خیره هم شدیم.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
۳۸ لایک
۴۰ کامنت
البته برای هردو فیک،اگه فقط یکیشون کامل شده بود،هردو رو نمیزارم،پس هردو رو کامل کنین.
۳.۵k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.