سرگذشت واقعی
سرگذشت واقعی
قسمت دوم دنیای سحر 💙
لایک و کامنت یادتون نره
رفتم اتاقم نشستم کلی گریه کردم ک اصلا نفهمیدم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم صدای جر و بحث مادرم با پدرم بود که مخالفت میکرد
_ای زن بالاخره که باید شوهر کنه حالا این نه یکی دیگه سخت نگیر تو هم
ای خدا اصلا به فکر من نبودن من باید زندگی میکردم اما اونا تصمیم میگرفتن سنمم که اصلا مهم نبود دلمو زدم به دریا رفتم بیرون جیغ زدم من شوهر نمیکنم
پدرم یکی زد زیرگوشم حالا تو روی من وایمیستی ببین دختر ازدواجنکن یه کاری میکنم به غلط کردن بیفتی آزادت گذاشتم هار شدی دیگ خوبه هنوز نون این خونه رو میخوری
سکوت کردم و رفتم تو اتاقم اونروز یکی از همسایه هامون مولودی داشت باکلی التماس با مادرم رفتم پدرم نمیزاشت زیاد بیرون برم اخرین باری بود که رفته بودم بیرون واسه خرید مانتو بود اونم با مامانم
تا ششم ابتدایی درس خونده بودم بعد اون نذاشتن که برم مدرسه خونوادم معتقد بودن دختر بره مدرسه پرو میشه
اون روز تو مولودی کلی از خدا خواستم این ازدواج سر نگیره ای کاش اینو از خدا نخاسته بودم
یه هفته گذشت هفتهای که برای من خیلی سخت بود اما کم کم پدرم راضی شده بود که جواب منفی بده
ب پیشنهاد پدرم تصمیم گرفتیم بریم شهرستانمون ک ب قول خودش حال و هوایی عوض کنیم وقتی رسیدیم به اصرار من خونه خالم رفتیم با خالم خیلی جور بودم رسیدیمخونه خالم از وقتی رسیدیم مشکوک میزد بعداز پذیرایی خالم گفت
_سحر جان پاشو برو بیرون ببین گلها که تازه کاشتم خوبه میدونستم منو داره میفرسته دنبال نخود سیاه رفتم بیرون پشت پنجره وایستادم
خالم_ ببین ابجی جون یکی از فامیلای خودمون از دخترت خاستگاریکرده چون شماره شمارو نداشته به من گفت که بهتون بگم #سرگذشت #واقعی #داستان #رمان #دنیای_سحر
قسمت دوم دنیای سحر 💙
لایک و کامنت یادتون نره
رفتم اتاقم نشستم کلی گریه کردم ک اصلا نفهمیدم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم صدای جر و بحث مادرم با پدرم بود که مخالفت میکرد
_ای زن بالاخره که باید شوهر کنه حالا این نه یکی دیگه سخت نگیر تو هم
ای خدا اصلا به فکر من نبودن من باید زندگی میکردم اما اونا تصمیم میگرفتن سنمم که اصلا مهم نبود دلمو زدم به دریا رفتم بیرون جیغ زدم من شوهر نمیکنم
پدرم یکی زد زیرگوشم حالا تو روی من وایمیستی ببین دختر ازدواجنکن یه کاری میکنم به غلط کردن بیفتی آزادت گذاشتم هار شدی دیگ خوبه هنوز نون این خونه رو میخوری
سکوت کردم و رفتم تو اتاقم اونروز یکی از همسایه هامون مولودی داشت باکلی التماس با مادرم رفتم پدرم نمیزاشت زیاد بیرون برم اخرین باری بود که رفته بودم بیرون واسه خرید مانتو بود اونم با مامانم
تا ششم ابتدایی درس خونده بودم بعد اون نذاشتن که برم مدرسه خونوادم معتقد بودن دختر بره مدرسه پرو میشه
اون روز تو مولودی کلی از خدا خواستم این ازدواج سر نگیره ای کاش اینو از خدا نخاسته بودم
یه هفته گذشت هفتهای که برای من خیلی سخت بود اما کم کم پدرم راضی شده بود که جواب منفی بده
ب پیشنهاد پدرم تصمیم گرفتیم بریم شهرستانمون ک ب قول خودش حال و هوایی عوض کنیم وقتی رسیدیم به اصرار من خونه خالم رفتیم با خالم خیلی جور بودم رسیدیمخونه خالم از وقتی رسیدیم مشکوک میزد بعداز پذیرایی خالم گفت
_سحر جان پاشو برو بیرون ببین گلها که تازه کاشتم خوبه میدونستم منو داره میفرسته دنبال نخود سیاه رفتم بیرون پشت پنجره وایستادم
خالم_ ببین ابجی جون یکی از فامیلای خودمون از دخترت خاستگاریکرده چون شماره شمارو نداشته به من گفت که بهتون بگم #سرگذشت #واقعی #داستان #رمان #دنیای_سحر
۶۱.۲k
۱۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.