چرا منو عاشق خودت کردی ... پارت: ۲
از مطب اومدم بیرون ، پیاده تا خونه رفتم و بعد از چند دقیقه به خونه رسیدم کلید رو از کیفم در آوردم و در خونه رو باز کردم و رفتم داخل .
کیفم روی میز گذاشتم ، رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم و تو گوگل دنبال بهترین کلینیک سونوگرافی گشتم و یدونه معروفشو پیدا کردم و تلفنی وقت گرفتم برای فردا صبح .
میخواستم برم یه چیزی بخورم ولی میدونستم اگه چیزی بخورم بالا میارم برای همین چیزی نخوردم و چشم هامو بستم و خوابیدم .
صبح روز بعد از خواب بیدار شدم ، دیدم ساعت ۷ صبحه ، من برای ساعت ۹ نوبت دکتر داشتم برای همین کش و قوسی به کمرم به دادم و از روی تخت بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه میخواستم یه چیزی بخورم ولی تا بوی تخم مرغ به دماغم خورد بالا آوردم
رفتم حموم دوش گرفتم اومدم بیرون موهام رو خشک کردم و اتو زدم و بعد موهامو بافتم و هودی ابی با شلوار سفیدی پوشیدم و نگاهی به ساعت انداختم ، ساعت ۸ و نیم بود .
کیفم رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون و پیاده رفتم تا کلینیک .
یکم تو مطب نشستم که اسمم رو صدا زدن .
رفتم داخل اتاق، خانم تقریبا ۳۰ ساله ای رو اونجا دیدم اسم دکتر یوری کاشیما بود .
لبخندی زد و گفت: شما هیکاری سان هستید؟
بفرمایید رو تخت دراز بکشید
رفتم رو تخت دراز کشیدم و گفت: ببخشید کاشیما__
گفت: راحت باش منو یوری صدا کن
لبخندی زدم و گفتم: یوری سان ، من نمیخوام بچه هامو نگه دارم ، میتونم سقط کنم ؟
یوری یکم تعجب کرد و گفت: دلیلی خیلی مهمی داره؟
یکم خجالت کشیدم و گفتم: بابای این بچه ها به من خیانت کرده ... منم نمیخوام..
یوری لبخندی از روی محبت زد و گفت: این بچه ها مال تو هستن ، تو مادرشونی.. درکت میکنم برای منم همچین اتفاقی افتاد ولی عجله نکن اول بیا ببینم چند تا بچه داری
لبخندی زدم و هودی دادم بالا روی شکمم یه ماده ای ریخت و دستگاه روی شکمم گذاشت .
یوری لبخندی پهنی زد و با هیجان گفت: وای خدا اینا دو قولو هستن !
ضربان قلبشون رو حس میکردم ، ناخداگاه حس کردم گونه هام خیسه ، داشتم گریه میکردم ولی این گریه نمیدونم برای چی بود .
یوری سان لبخندی زد و گفت: بچه هات خیلی کوچولو هستن ، هنوز هم میخوای سقطشون کنی؟
قلبم لرزید با گریه گفتم: ن..نه .. میخوام بزرگشون کنم .. میخوام لبخند هاشونو ... مامان گفتن هاشونو بشنوم . اونا بچه های منن .
~~~
اینم پارت ۲ 🥳🥳🥳
نظرتون رو بگیددددددد...
کیفم روی میز گذاشتم ، رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم و تو گوگل دنبال بهترین کلینیک سونوگرافی گشتم و یدونه معروفشو پیدا کردم و تلفنی وقت گرفتم برای فردا صبح .
میخواستم برم یه چیزی بخورم ولی میدونستم اگه چیزی بخورم بالا میارم برای همین چیزی نخوردم و چشم هامو بستم و خوابیدم .
صبح روز بعد از خواب بیدار شدم ، دیدم ساعت ۷ صبحه ، من برای ساعت ۹ نوبت دکتر داشتم برای همین کش و قوسی به کمرم به دادم و از روی تخت بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه میخواستم یه چیزی بخورم ولی تا بوی تخم مرغ به دماغم خورد بالا آوردم
رفتم حموم دوش گرفتم اومدم بیرون موهام رو خشک کردم و اتو زدم و بعد موهامو بافتم و هودی ابی با شلوار سفیدی پوشیدم و نگاهی به ساعت انداختم ، ساعت ۸ و نیم بود .
کیفم رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون و پیاده رفتم تا کلینیک .
یکم تو مطب نشستم که اسمم رو صدا زدن .
رفتم داخل اتاق، خانم تقریبا ۳۰ ساله ای رو اونجا دیدم اسم دکتر یوری کاشیما بود .
لبخندی زد و گفت: شما هیکاری سان هستید؟
بفرمایید رو تخت دراز بکشید
رفتم رو تخت دراز کشیدم و گفت: ببخشید کاشیما__
گفت: راحت باش منو یوری صدا کن
لبخندی زدم و گفتم: یوری سان ، من نمیخوام بچه هامو نگه دارم ، میتونم سقط کنم ؟
یوری یکم تعجب کرد و گفت: دلیلی خیلی مهمی داره؟
یکم خجالت کشیدم و گفتم: بابای این بچه ها به من خیانت کرده ... منم نمیخوام..
یوری لبخندی از روی محبت زد و گفت: این بچه ها مال تو هستن ، تو مادرشونی.. درکت میکنم برای منم همچین اتفاقی افتاد ولی عجله نکن اول بیا ببینم چند تا بچه داری
لبخندی زدم و هودی دادم بالا روی شکمم یه ماده ای ریخت و دستگاه روی شکمم گذاشت .
یوری لبخندی پهنی زد و با هیجان گفت: وای خدا اینا دو قولو هستن !
ضربان قلبشون رو حس میکردم ، ناخداگاه حس کردم گونه هام خیسه ، داشتم گریه میکردم ولی این گریه نمیدونم برای چی بود .
یوری سان لبخندی زد و گفت: بچه هات خیلی کوچولو هستن ، هنوز هم میخوای سقطشون کنی؟
قلبم لرزید با گریه گفتم: ن..نه .. میخوام بزرگشون کنم .. میخوام لبخند هاشونو ... مامان گفتن هاشونو بشنوم . اونا بچه های منن .
~~~
اینم پارت ۲ 🥳🥳🥳
نظرتون رو بگیددددددد...
۶.۰k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.