مــو حَنـایی🧡🐿 𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎ 8
#مــو_حَنـایی🧡🐿
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_8
_سلام ب..بابا!
نگاهش موشکافانه سر تا پامو برانداز کرد...
_صدات چرا گرفته؟!
دروغی که هانیه گفته بود رو به زبون آوردم
_دیشب افتادم تو حوض بعد سرما خوردم... گلومم یکم درد میکنه!
چیزی نگفت و استارت زد
از خیابون خلوت و بالا شهری که خارج شدیم گفت:
_پدر مادر این دختره کی میان؟!
اینبار حقیقت و گفتم
_فردا میان... حال داداشش خوب شده فردا مرخص میشه!
سری تکون داد و گفت:
_بگو امشب یکی از فک و فامیلاش برن پیشش، تو نمیتونی!
مات نگاهش کردم
_چ...چرا؟ بابا بخدا پام لیز خورد افتادم...بعدشم..
بی حوصله پرید وسط حرفم
_بسه دیگه دختر چقدر ور ور میکنی!
میگم نمیتونیچون عمه عصمتت اومده...
بدبختی... اسکار بدترین روز عمرم، میرسید به امروز!
عمه عصمت و اون پسر ریقوی مردنیش...
عامل عذاب چندین و چند ساله من!
اومده بود، بد موقعی هم اومده بود...
فردا چطوری میپیچوندم و میرفتم دکتر؟
با یادآوریش بازم بغض کردم
خدایا چی تو زندگی نکبت بارم دیدی که این یکی هم اضافه کردی؟
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_8
_سلام ب..بابا!
نگاهش موشکافانه سر تا پامو برانداز کرد...
_صدات چرا گرفته؟!
دروغی که هانیه گفته بود رو به زبون آوردم
_دیشب افتادم تو حوض بعد سرما خوردم... گلومم یکم درد میکنه!
چیزی نگفت و استارت زد
از خیابون خلوت و بالا شهری که خارج شدیم گفت:
_پدر مادر این دختره کی میان؟!
اینبار حقیقت و گفتم
_فردا میان... حال داداشش خوب شده فردا مرخص میشه!
سری تکون داد و گفت:
_بگو امشب یکی از فک و فامیلاش برن پیشش، تو نمیتونی!
مات نگاهش کردم
_چ...چرا؟ بابا بخدا پام لیز خورد افتادم...بعدشم..
بی حوصله پرید وسط حرفم
_بسه دیگه دختر چقدر ور ور میکنی!
میگم نمیتونیچون عمه عصمتت اومده...
بدبختی... اسکار بدترین روز عمرم، میرسید به امروز!
عمه عصمت و اون پسر ریقوی مردنیش...
عامل عذاب چندین و چند ساله من!
اومده بود، بد موقعی هم اومده بود...
فردا چطوری میپیچوندم و میرفتم دکتر؟
با یادآوریش بازم بغض کردم
خدایا چی تو زندگی نکبت بارم دیدی که این یکی هم اضافه کردی؟
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
۴۴۴
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.