پارت اخر
ویو ات
سه ماه از مرگ لیا میگذشت و کوک از قبل هم باهام سرد تر شده بود طوری که نه باهام غذا میخورد نه باهام وقت میگذروند و از همه مهم تر اتاقش رو باهام جدا کرده بود انگار من باعث بانی این اتفاق شدم روز و شب فقط گریه میکنم دلم میخواد بازم برگردیم به عقب و هیچوقت با لیا اشنا نمی شدیم امروز بلاخره تصمیم گرفتم با کوک صحبت کنم ساعت دو شب بود که بلاخره رسید اومد تو وقتی منو رو کاناپه دید با قیافه سرد داشت میرفت سمت اتاقش که صداش کردم ولی بهم بی توجهی کرد و رفت ایندفعه بلندتر صداش زدم که وایستاده و بهم نگاه کرد
کوک : چیه
ات : میخوام باهات حرف بزنم
کوک : من هیچ حرفی با تو ندارم
ات : ولی من دارم لطفا بیا بشین
اومد بزور نشست جلوم
کوک : خب حرفت
ات : کوک باور کن من کاری با لیا نکردم. با گریه
کوک : اهه بس کن دوباره شروع نکن اگه تو نکردی پس چرا اون اتفاق افتاد ها لیا با گریه از خونه خارج شد هااا . با داد
ات : تو لیا علاقه داشتی نه راستش رو بگو
ویو کوک
راستش اصلا به لیا علاقه نداشتم فقط اونو بهترین دوستم میدیدم ولی امشب کاملا حالم بد بود و حرفایی که میخواستم بزنم دست خودم نبود
شخص سوم بنده :
کوک : اره دوسش داشتم. داره دروغ میگه
کوک : راحت شدی حالا گمشو از خونم برو بیرون نمیخوام اون ریخت کثیفت رو ببینم گمشو. با داد
ات : با حرفاش بغض کردم بعد چند دقیقه گریه هام در اومد
ات : کوک من فکر کردم میتونیم ی زندگی جدید رو شروع کنیم باهم بچه دار بشیم ولی حیف همچی خراب خدافظ عشق من من همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت
ات بدو بدو به سمت در خونه رفت و بیرون بارون شدت گرفته بود و همین طور رعد برق میزد
کوک که فهمیده بود به تنها عشق زندگیش چیا گفته افتاد رو زمین دستاش به لرز افتادن الان با حرفای خودش عشقش رو از خودش جدا کرد هضم این اتفاق براش دشوار بود ی رعد برق محکم زد کوک به یاد ات افتاد ات از رعد برق بشدت میترسید زود بلند شد و سمت ماشینش رفت همین طور داشت تو هوای بارونی دنبال تک ستاره قلبش میگشت و اروم اروم اشک میریخت چی شد که اینطور شده؟؟
کوک با ات کلی ارزو داشت دلش میخواست از عشقش کلی بچه داشته باشه دلش میخواس هروز با عشقش به ساحل برن و قدم بزنن و عشقش کلی قربون صدقش بره ولی چی شد همه اون ارزو ها فقط با ی دختر همه چی خراب شد صبح ساعت پنج بود کوک همین طور داشت داخل شهر دنبال معشوقه ی مظلوم و بی گناهش میگشت که یکجا نظرش رو جلب کرد از ماشین پیاده شد و به سمت اون شلوغی رفت همه داشتن فیلم برادری میکردن از بالای ی ساختمون هوا هم کم کم داشت روشن میشد کوک ی لحظه نگاهش به بالای ساختمون قفل شد اون فرشته زندگیش بود که الان بالای ساختمون وایستاده بود و داشت برای خودکشی اماده میشد کوک تا ات رو دید زانو هاش افتاد
سه ماه از مرگ لیا میگذشت و کوک از قبل هم باهام سرد تر شده بود طوری که نه باهام غذا میخورد نه باهام وقت میگذروند و از همه مهم تر اتاقش رو باهام جدا کرده بود انگار من باعث بانی این اتفاق شدم روز و شب فقط گریه میکنم دلم میخواد بازم برگردیم به عقب و هیچوقت با لیا اشنا نمی شدیم امروز بلاخره تصمیم گرفتم با کوک صحبت کنم ساعت دو شب بود که بلاخره رسید اومد تو وقتی منو رو کاناپه دید با قیافه سرد داشت میرفت سمت اتاقش که صداش کردم ولی بهم بی توجهی کرد و رفت ایندفعه بلندتر صداش زدم که وایستاده و بهم نگاه کرد
کوک : چیه
ات : میخوام باهات حرف بزنم
کوک : من هیچ حرفی با تو ندارم
ات : ولی من دارم لطفا بیا بشین
اومد بزور نشست جلوم
کوک : خب حرفت
ات : کوک باور کن من کاری با لیا نکردم. با گریه
کوک : اهه بس کن دوباره شروع نکن اگه تو نکردی پس چرا اون اتفاق افتاد ها لیا با گریه از خونه خارج شد هااا . با داد
ات : تو لیا علاقه داشتی نه راستش رو بگو
ویو کوک
راستش اصلا به لیا علاقه نداشتم فقط اونو بهترین دوستم میدیدم ولی امشب کاملا حالم بد بود و حرفایی که میخواستم بزنم دست خودم نبود
شخص سوم بنده :
کوک : اره دوسش داشتم. داره دروغ میگه
کوک : راحت شدی حالا گمشو از خونم برو بیرون نمیخوام اون ریخت کثیفت رو ببینم گمشو. با داد
ات : با حرفاش بغض کردم بعد چند دقیقه گریه هام در اومد
ات : کوک من فکر کردم میتونیم ی زندگی جدید رو شروع کنیم باهم بچه دار بشیم ولی حیف همچی خراب خدافظ عشق من من همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت
ات بدو بدو به سمت در خونه رفت و بیرون بارون شدت گرفته بود و همین طور رعد برق میزد
کوک که فهمیده بود به تنها عشق زندگیش چیا گفته افتاد رو زمین دستاش به لرز افتادن الان با حرفای خودش عشقش رو از خودش جدا کرد هضم این اتفاق براش دشوار بود ی رعد برق محکم زد کوک به یاد ات افتاد ات از رعد برق بشدت میترسید زود بلند شد و سمت ماشینش رفت همین طور داشت تو هوای بارونی دنبال تک ستاره قلبش میگشت و اروم اروم اشک میریخت چی شد که اینطور شده؟؟
کوک با ات کلی ارزو داشت دلش میخواست از عشقش کلی بچه داشته باشه دلش میخواس هروز با عشقش به ساحل برن و قدم بزنن و عشقش کلی قربون صدقش بره ولی چی شد همه اون ارزو ها فقط با ی دختر همه چی خراب شد صبح ساعت پنج بود کوک همین طور داشت داخل شهر دنبال معشوقه ی مظلوم و بی گناهش میگشت که یکجا نظرش رو جلب کرد از ماشین پیاده شد و به سمت اون شلوغی رفت همه داشتن فیلم برادری میکردن از بالای ی ساختمون هوا هم کم کم داشت روشن میشد کوک ی لحظه نگاهش به بالای ساختمون قفل شد اون فرشته زندگیش بود که الان بالای ساختمون وایستاده بود و داشت برای خودکشی اماده میشد کوک تا ات رو دید زانو هاش افتاد
۹.۰k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.