"فیک تو کی باشی؟" ۹
پارت 9
صدای شلیک توی انباری تنگ تاریک میپیچه و تن همه رو به لرزه میندازه...
جونگ کوک با چشمای بغض آلودش به ا.ت خیرهشده بود و با پرتاب شدن گلوله به سمت ا.ت قطره اشکی از چشماش جاری شد و روی گونه های خونیش نشست.
جونگ کوک:ا.تیا...چشماتو باز کن...ا.ت!این طنابای لعنتیو باز کن عوضی!(با داد)
رئیس:باشه باشه! دیگه قرار نشد قلاده پاره کنی! بیا برو پیشش...
جونگ کوک سریع بعد باز شدن دستاش پیش ا.ت میدوعه و بدنش رو که غرق در خونه تو بغلش میگیره:ا.تیا...چه بلایی سرت خودت آوردی...مگه نگفتم من حالم خوبه نیا اینجا لعنتی...مگه نگفتم بخاطر من جونتو به خطر ننداز...!
جونگ کوک دیگه اونقدر حرفاش با گریه و اشک قاطی شده بود که درک کلماتشو سخت میکرد... چه حسی داره وقتی ظریف ترین و شکننده ترین قسمت وجودتو به کسی بدی و...اون آسیب ببینه...؟
جونگ کوک بعد چند دقیقه بالاخره تونست یه حرکتی بزنه...
اشکاشو پاک میکنه و ا.ت رو آروم براید استایا بغل میکنه:
امکانه نداره بزارم بمیری!
جونگ کوک کل توان خودشو جمع میکنه و به سمت بیمارستان میدووعه امکان نداشت داستان عشق جونگ کوک و ا.ت اینجا تموم شه!
.
.
.
ساعت 12 pm
توی عمارت کیم همه خواب بودن و فقط یک چراغ روشن بود...
عکس قدیمی و خاک خورده رو از تو کشو در میاره و با دستاش لمسش میکنه...نامجون عینکشو درآورد و به عکس زل زد...یهو قطزه اشکی بی خبر و بی اجازه از گونه اش پایین اومد و بغض مردونشو شکست...:
مامان فکر نمیکنی برای تنها گذاشتنم هنوز خیلی کوچیک بود؟...قول دادی تا وقتی که مرد بشم کنارمی! ولی من هنوز اون پسر کوچولو ام و تو پیشم نیستی:)
دوباره این مرد اشکاشو روی کتاب هاش و پشت در های بسته پنهان کرد...و دلتنگی هاشو قورت داد!...
نامجون همینطور عین یه گربه تو خودش جمع شده بود و بهونه گیری مادرشو میکرد...تا اینکه گوشیش زنگ زد...
نامجون سریع اشکاشو پاک کرد و صداشو صاف:
الو؟ بفرمایید...بله خودم هستم...بیمارستان؟...
(برش زمانی)
نامجون:ببخشید خانم کیم ا.ت کجاست!؟
پرستار:ایشون هنوز تو اتاق عمل هستن!
نامجون:اتاق عمل!؟...چیکار کردی ا.ت...چیکار کردی...
نامجون به سمت اتاق عمل رفت که دید دم در یه پسر قد بلند و تقریبا درشت اندام روی صندلی نشسته و به طرز فجیهی بامزه و بغل کرده توی خودش جمع شده و در حال گریه کردنه...
نامجون:ببخشید؟...شما نسبتی با ا.ت دارید؟
جونگ کوک سرشو بلند کرد و به نامجون خیره شد:ش.شما؟
نامجون:من پسر عموش هستم...کیم نامجون!
جونگ کوک:آها خوشوقتم...من...دوستشم...
نامجون:منم خوشوقتم...آقای؟...
جونگ کوک:جونگ کوک! جئون جونگ کوک
نامجون:خب آقای جئون گمونم شما هم باید یه سری به دکتر بزنید...سر تا پا خونی شدید! من کمکتون میکنم!
جونگ کوک:آخه...
نامجون:ا.ت فعلا توی اتاق عمله! فکر نکنم وقتی بهوش اومد دوست داشته باشه شمارو با این سر و وضع ببینه!
نامجون از بازوی جونگ کوک گرفت و کمکش کرد تا به بخش اورژانس بره...واقعا نگرانش شده بود...اون سرتا پا خون بود همهی جای بدنش پر از زخم های بزرگ و کوچیک که هنوز تازه بودن...
نامجون بعد بردن جونگ کوک به بخش سمت اتاق عمل رفت تا بالاخره دکتر اومد بیرون!
نامجون:آقای دکتر؟چه اتفاقی افتاده!؟
دکتر:مثل اینکه خانم کیم تیر خوردن
نامجون:تیر!؟
دکتر:بله و خوشبختانه یا بدبختانه تیر دقیقا کنار قلبشون خورد! کافی بود سه سانتی متر اونور تر بهش شلیک میشد تا الان دیگه بین ما نبود...ولی خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد!
نامجون:خ.خیلی ممنون...دخترهی احمق...چیکار میکنی با خودت...
نامجون سمت اتاق جونگ کوک رفت تا به اونم خبر بده...
جونگ کوک خوابش برده بود و تو خوابم گریه میکرد و با خودش حرف میزد:هق.ا.ت! نرو...ا.ت.هق.زنده بمون!..
نامجون:یه دوست معمولی...نمیتونه انقدر نگران و وابستهی دوستش باشه...
شرایط:۷0 لایک و کامنت
صدای شلیک توی انباری تنگ تاریک میپیچه و تن همه رو به لرزه میندازه...
جونگ کوک با چشمای بغض آلودش به ا.ت خیرهشده بود و با پرتاب شدن گلوله به سمت ا.ت قطره اشکی از چشماش جاری شد و روی گونه های خونیش نشست.
جونگ کوک:ا.تیا...چشماتو باز کن...ا.ت!این طنابای لعنتیو باز کن عوضی!(با داد)
رئیس:باشه باشه! دیگه قرار نشد قلاده پاره کنی! بیا برو پیشش...
جونگ کوک سریع بعد باز شدن دستاش پیش ا.ت میدوعه و بدنش رو که غرق در خونه تو بغلش میگیره:ا.تیا...چه بلایی سرت خودت آوردی...مگه نگفتم من حالم خوبه نیا اینجا لعنتی...مگه نگفتم بخاطر من جونتو به خطر ننداز...!
جونگ کوک دیگه اونقدر حرفاش با گریه و اشک قاطی شده بود که درک کلماتشو سخت میکرد... چه حسی داره وقتی ظریف ترین و شکننده ترین قسمت وجودتو به کسی بدی و...اون آسیب ببینه...؟
جونگ کوک بعد چند دقیقه بالاخره تونست یه حرکتی بزنه...
اشکاشو پاک میکنه و ا.ت رو آروم براید استایا بغل میکنه:
امکانه نداره بزارم بمیری!
جونگ کوک کل توان خودشو جمع میکنه و به سمت بیمارستان میدووعه امکان نداشت داستان عشق جونگ کوک و ا.ت اینجا تموم شه!
.
.
.
ساعت 12 pm
توی عمارت کیم همه خواب بودن و فقط یک چراغ روشن بود...
عکس قدیمی و خاک خورده رو از تو کشو در میاره و با دستاش لمسش میکنه...نامجون عینکشو درآورد و به عکس زل زد...یهو قطزه اشکی بی خبر و بی اجازه از گونه اش پایین اومد و بغض مردونشو شکست...:
مامان فکر نمیکنی برای تنها گذاشتنم هنوز خیلی کوچیک بود؟...قول دادی تا وقتی که مرد بشم کنارمی! ولی من هنوز اون پسر کوچولو ام و تو پیشم نیستی:)
دوباره این مرد اشکاشو روی کتاب هاش و پشت در های بسته پنهان کرد...و دلتنگی هاشو قورت داد!...
نامجون همینطور عین یه گربه تو خودش جمع شده بود و بهونه گیری مادرشو میکرد...تا اینکه گوشیش زنگ زد...
نامجون سریع اشکاشو پاک کرد و صداشو صاف:
الو؟ بفرمایید...بله خودم هستم...بیمارستان؟...
(برش زمانی)
نامجون:ببخشید خانم کیم ا.ت کجاست!؟
پرستار:ایشون هنوز تو اتاق عمل هستن!
نامجون:اتاق عمل!؟...چیکار کردی ا.ت...چیکار کردی...
نامجون به سمت اتاق عمل رفت که دید دم در یه پسر قد بلند و تقریبا درشت اندام روی صندلی نشسته و به طرز فجیهی بامزه و بغل کرده توی خودش جمع شده و در حال گریه کردنه...
نامجون:ببخشید؟...شما نسبتی با ا.ت دارید؟
جونگ کوک سرشو بلند کرد و به نامجون خیره شد:ش.شما؟
نامجون:من پسر عموش هستم...کیم نامجون!
جونگ کوک:آها خوشوقتم...من...دوستشم...
نامجون:منم خوشوقتم...آقای؟...
جونگ کوک:جونگ کوک! جئون جونگ کوک
نامجون:خب آقای جئون گمونم شما هم باید یه سری به دکتر بزنید...سر تا پا خونی شدید! من کمکتون میکنم!
جونگ کوک:آخه...
نامجون:ا.ت فعلا توی اتاق عمله! فکر نکنم وقتی بهوش اومد دوست داشته باشه شمارو با این سر و وضع ببینه!
نامجون از بازوی جونگ کوک گرفت و کمکش کرد تا به بخش اورژانس بره...واقعا نگرانش شده بود...اون سرتا پا خون بود همهی جای بدنش پر از زخم های بزرگ و کوچیک که هنوز تازه بودن...
نامجون بعد بردن جونگ کوک به بخش سمت اتاق عمل رفت تا بالاخره دکتر اومد بیرون!
نامجون:آقای دکتر؟چه اتفاقی افتاده!؟
دکتر:مثل اینکه خانم کیم تیر خوردن
نامجون:تیر!؟
دکتر:بله و خوشبختانه یا بدبختانه تیر دقیقا کنار قلبشون خورد! کافی بود سه سانتی متر اونور تر بهش شلیک میشد تا الان دیگه بین ما نبود...ولی خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد!
نامجون:خ.خیلی ممنون...دخترهی احمق...چیکار میکنی با خودت...
نامجون سمت اتاق جونگ کوک رفت تا به اونم خبر بده...
جونگ کوک خوابش برده بود و تو خوابم گریه میکرد و با خودش حرف میزد:هق.ا.ت! نرو...ا.ت.هق.زنده بمون!..
نامجون:یه دوست معمولی...نمیتونه انقدر نگران و وابستهی دوستش باشه...
شرایط:۷0 لایک و کامنت
۶۰.۱k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.