دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣 پارت.چهار 👒💚
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهار 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
از پشت در صدای جیغای پرجرص نیکا میومد تک خنده ای کردم و مشغول حاضر شدن شدم ،
چون برای پیدا کردن کار می رفتم تصمیم گرفتم یه تیپ ساده ولی شیک بزنم ،
یه مانتوی سفید مشکی گشاد که تا دوی زانوم میومد رو با یه ساپورت مشکی براق و شال سفید و کفش مشکی چرم پوشیدم ،
تو آینه قدی به خودم نگاه کردم و آروم لب زدم :< عجب دافی شدی دیانا خانوم >
یه دفعه صدای بلند خنده ی نیکا رو از پشتم احساس کردم :< نکشیمون خانوم داف >
خندیدم و گفتم :< یه دفعه ای از کجا پیدات شد ماشالا روح نبودی که اونم شدی >
نیکا :< ارادت داری >
دیانا :< ینی خوشم میاد هیچ وقت از رو نمیری >
نیکا نیشش رو باز کرد بعد دستمو کشید و رو به روی میز آرایش برد
یه رژ لب قرمز برداشت و به لبم زد و با ذوق گفت :< الان دیگه تیپ کامل شد >
نگاهی تو آینه به خودم انداختم ، نیکا راست می گفت خیلی قشنگ شده بودم (:
رفتم جلو یه ماچ آبدار نیکا رو کرد و گفتم :< ممنون نیکایی جون ، خدافظ >
نیکا :< به سلامت >
...
دیانا :< هوففف اینم که استخدام نشدم >
خودکارمو گرفتم و روی شرکت آرین هم خط کشیدم ،
هر شرکتی می رفتم یه بهانه ای میاوردن و استخدامم نمی کردن :/
دیگه همه ی آگهی های روزنامه تموم شده بود !
نا امید داشتن بر می گشتم به خونه که یه کاغذ جلوم افتاد ،
تای کاغذ رو باز کردم که دیدم یه آگهی استخدام از یه شرکت هست و پایینش نوشته :< برای استخدام اطلاعات تون رو به شماره ی .......0912 بفرستید در صورت قبول شدن به شما پیام می دهیم >
ابرو هامو دادم بالا و گفتم :< وا چقد شبیه فیلم خارجی هاست >
شمارشو سیو کردم و همه ی اطلاعاتمو نوشتم :< دیانا رحیمی ، ۱۹ ساله ، متولد ۱۳۸۱/۹/۲۸ ، نام پدر دانیال رحیمی ، نام مادر مهناز قشقایی ، مدرک دیپلم ، رشته ی انسانی >
دیگه نمیدونستم باید چی بنویسم همینایی که نوشته بودمو فرستادم ،
ته دلم یه امیدی داشتم مطمئن بودم تینجا دیگه استخدام میشم ،
با سر و صدای شکمم به خودم اومدم ، ساعت دو بعد از ظهر بودم ،
دیگه تصمیم گرفتم بر گردم خونه ، یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ..
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهار 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
از پشت در صدای جیغای پرجرص نیکا میومد تک خنده ای کردم و مشغول حاضر شدن شدم ،
چون برای پیدا کردن کار می رفتم تصمیم گرفتم یه تیپ ساده ولی شیک بزنم ،
یه مانتوی سفید مشکی گشاد که تا دوی زانوم میومد رو با یه ساپورت مشکی براق و شال سفید و کفش مشکی چرم پوشیدم ،
تو آینه قدی به خودم نگاه کردم و آروم لب زدم :< عجب دافی شدی دیانا خانوم >
یه دفعه صدای بلند خنده ی نیکا رو از پشتم احساس کردم :< نکشیمون خانوم داف >
خندیدم و گفتم :< یه دفعه ای از کجا پیدات شد ماشالا روح نبودی که اونم شدی >
نیکا :< ارادت داری >
دیانا :< ینی خوشم میاد هیچ وقت از رو نمیری >
نیکا نیشش رو باز کرد بعد دستمو کشید و رو به روی میز آرایش برد
یه رژ لب قرمز برداشت و به لبم زد و با ذوق گفت :< الان دیگه تیپ کامل شد >
نگاهی تو آینه به خودم انداختم ، نیکا راست می گفت خیلی قشنگ شده بودم (:
رفتم جلو یه ماچ آبدار نیکا رو کرد و گفتم :< ممنون نیکایی جون ، خدافظ >
نیکا :< به سلامت >
...
دیانا :< هوففف اینم که استخدام نشدم >
خودکارمو گرفتم و روی شرکت آرین هم خط کشیدم ،
هر شرکتی می رفتم یه بهانه ای میاوردن و استخدامم نمی کردن :/
دیگه همه ی آگهی های روزنامه تموم شده بود !
نا امید داشتن بر می گشتم به خونه که یه کاغذ جلوم افتاد ،
تای کاغذ رو باز کردم که دیدم یه آگهی استخدام از یه شرکت هست و پایینش نوشته :< برای استخدام اطلاعات تون رو به شماره ی .......0912 بفرستید در صورت قبول شدن به شما پیام می دهیم >
ابرو هامو دادم بالا و گفتم :< وا چقد شبیه فیلم خارجی هاست >
شمارشو سیو کردم و همه ی اطلاعاتمو نوشتم :< دیانا رحیمی ، ۱۹ ساله ، متولد ۱۳۸۱/۹/۲۸ ، نام پدر دانیال رحیمی ، نام مادر مهناز قشقایی ، مدرک دیپلم ، رشته ی انسانی >
دیگه نمیدونستم باید چی بنویسم همینایی که نوشته بودمو فرستادم ،
ته دلم یه امیدی داشتم مطمئن بودم تینجا دیگه استخدام میشم ،
با سر و صدای شکمم به خودم اومدم ، ساعت دو بعد از ظهر بودم ،
دیگه تصمیم گرفتم بر گردم خونه ، یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ..
۶.۲k
۰۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.