سوفی تمام زندگی اش منتظر بود که ربوده شود.
سوفی تمام زندگی اش منتظر بود که ربوده شود.
اما آن شب هیچ یک از بچه های گاوالدون در بستر هایشان آرام و قرار نداشتند.اگر مدیر مدرسه آنها را می دزدید، دیگر هرگز به خانه باز نمی گشتند. هیچ وقت نمی توانستند زندگی عادی داشته باشند و دوباره خانواده هایشان را ببینند. امشب این بچه ها خواب دزدی با چشمان قرمز و بدنی حیوانی را می دیدند که آن ها را از رختخواب شان جدا و جیغ هایشان را خفه می کرد.
اما سوفی رویای شاهزاده ها را می دید.
وارد کاخی شده بود که در آن به افتخارش مهمانی برگزار کرده بودند، صد خواستگار در تالار اصلی کاخ برایش صف بسته بودند و هیچ دختر دیگری در آنجا دیده نمی شد. در حالی که از کنار صف های پسر ها می گذشت،با خودش فکر کرد برای اولین بار پسرانی آمده اند که لایقش هستند. موهای شان براق و پرپشت بود و عضلات شان از پشت پیراهن های شان مشخص. پوست شان برنزه و چهره های شان همانطور زیبا و مهربان بود که چهره ی شاهزاده ها باشد. اما به محض اینکه به چشمانی آبی و براق و موهایی سفید و شبح مانند داشت و تا ابد می توانست به خوبی و خوشی در کنارش زندگی کند ...
چکشی به دیوارهای اتاق کوبیده شد و شاهزاده را به چندین تکه خرد کرد.
چشمان سوفی به طلوع آفتاب باز شد. چکش حقیقت داشت اما شاهزاده نه.
_پدر، اگه نه ساعت نخوابم، چشمام پف می کنن.
پدرش در حالی که نرده ی بد شکلی را به پنجره ی اتاق سوفی میخکوب می کرد که اکنون زیر آن همه قفل و میخ بلند و پیچ معلوم نبود، گفت:(( تازگیا خیلیا یاوه می گن که امسال قراره تو رو بدزدن
اما آن شب هیچ یک از بچه های گاوالدون در بستر هایشان آرام و قرار نداشتند.اگر مدیر مدرسه آنها را می دزدید، دیگر هرگز به خانه باز نمی گشتند. هیچ وقت نمی توانستند زندگی عادی داشته باشند و دوباره خانواده هایشان را ببینند. امشب این بچه ها خواب دزدی با چشمان قرمز و بدنی حیوانی را می دیدند که آن ها را از رختخواب شان جدا و جیغ هایشان را خفه می کرد.
اما سوفی رویای شاهزاده ها را می دید.
وارد کاخی شده بود که در آن به افتخارش مهمانی برگزار کرده بودند، صد خواستگار در تالار اصلی کاخ برایش صف بسته بودند و هیچ دختر دیگری در آنجا دیده نمی شد. در حالی که از کنار صف های پسر ها می گذشت،با خودش فکر کرد برای اولین بار پسرانی آمده اند که لایقش هستند. موهای شان براق و پرپشت بود و عضلات شان از پشت پیراهن های شان مشخص. پوست شان برنزه و چهره های شان همانطور زیبا و مهربان بود که چهره ی شاهزاده ها باشد. اما به محض اینکه به چشمانی آبی و براق و موهایی سفید و شبح مانند داشت و تا ابد می توانست به خوبی و خوشی در کنارش زندگی کند ...
چکشی به دیوارهای اتاق کوبیده شد و شاهزاده را به چندین تکه خرد کرد.
چشمان سوفی به طلوع آفتاب باز شد. چکش حقیقت داشت اما شاهزاده نه.
_پدر، اگه نه ساعت نخوابم، چشمام پف می کنن.
پدرش در حالی که نرده ی بد شکلی را به پنجره ی اتاق سوفی میخکوب می کرد که اکنون زیر آن همه قفل و میخ بلند و پیچ معلوم نبود، گفت:(( تازگیا خیلیا یاوه می گن که امسال قراره تو رو بدزدن
۲.۵k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲