رمان Black & White پارت 50
تو راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد که یهو شوگا گف از باشگاه تکواندو چه خبر؟ چیکار کردی؟ گفتم هیچی حلش کردم و بعد تا خونه بازم حرف نزدیم وقتی رسیدیم پیاده شدم و گفتم ممنونم و اونم لبخند زد و بعد بدون هیچ حرفی رفتم خونه و شوگا هم رفت.
از زبان سانا صبح بیدار شدم و با پسرا داشتیم صبحانه میخوردیم که یونا اومد و منم گفتم چه خبر؟ چیکار کردی؟ اونم گف هیچی حلش کردم و بعد یهو گوشیم زنگ زد جنی بود دوست دانشگاه منو کوک و جیمین و یونا جواب دادم که جنی گف شب تولدش هست و من ویونا و کوک و جیمین هم دعوتیم،قطع کردم و به بچه ها گفتم امشب تولد جنی هست هممون دعوتیم.
رفتیم و آماده شدیم و ساعت8:55شب بود و جنی گفته بود تولد ساعت 9 شروع میشه و ماهم آماده شده بودیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیماز زبان شوگا بعد خداحافظی با یونا رفتم سمت شرکت و وقتی میخواستم پیاده بشم چشمم به دستبند ردی صندلی افتاد که تو دست یونا دیده بودمش لبخندی زدم و اونو برداشتم و رفتم سمت شرکت و بعد انجام چندتا کار رفتم تو ماشین و رفتم امارت وقتی رسیدم دیدم تهیونگ رو مبل نشسته و داره تلوزیون تماشا میکنه که یهو گوشیم زنگ خورد...... بود جواب دادم که...... گف امشب تولد خواهرم جنی هست. تو و تهیونگ هم دعوتین مهمونی ساعت 9 شروع میشه،خداحافظی کردم و کنار تهیونگ نشستم و گفتم پاشو میریم تولد گف من نمیام خودت برو گفتم تهیونگ..... خیلی به ما کمک کرده و الانم نریم تولد خواهرش خیلی بد میشه. خلاصه با کلی اصرار تهیونگ رو راضی کردم که بریم. حاضر شدیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم. از زبان یونا وقتی رسیدیم جیمین دست منو گرفته بود و کوک دست سانا رو وقتی وارد امارت شدیم با تعجب به همه جای محوطه نگاه میکردم حیاطش خیلی بزرگ و پر عظمت بود،نشستیم دور یکی از میز ها. از زبان تهیونگ وقتی از ماشین پیاده شدم بی حال با شوگا دور یه میز نشستیم و با دقت داشتم به آدمایی که به تولد دعوت شده بودن نگاه میکردم که با چیزی که دیدم شوکه شدم سانا بود و کنارشم یونا ولی 2تا پسری که نمیشناختمشونم اونجا بودن که داشتن با سانا و یونا میگفتن و میخندیدن که یهو دیدم سانا بلند شد و از اونا دور شد و منم پشت سرش تعقیبش کردم. از زبان سانا بچه ها من میرم wcآرایشم رو درس کنم و بیام. رفتم wcوقتی بیرون اومدم یکی دستم رو کشید و منم با اخم برگشتم و خواستم چندتا فحش نثارش کنم دیدم تهیونگ هس اخمام رو باز کردم و لبخند گفتم تهیونگ تو اینجا چیکار میکنی؟ گف اینو باید من بپرسم گفتم من اومدم تولد جنی گف اونوقت تو با جنی چه نسبتی داری؟ گفتم منو یونا همکلاسیش هستیم گف مارو هم داداش جنی دعوت کرده. از زبان تهیونگ بعد این جملم سانا پرید بغلم و گف دلم برات تنگ شده بود خندیدم و منم محکم بغلش کردم و وقتی جدا شدیم سانا گف تهیونگ اوپا لباش رو آویزون کرد و گف میشه شمارتو بهم بدی؟ قیافش خیلی کیوت شده بود خندیدم و گفتم گوشیت رو بده سیو کنم،گوشیش رو داد و سیو کردم و بعد گف اوپا من برم الان دوستام نگرانم میشن،میشه یکم خم بشی؟ خم شدم و زود از لپم بوسم کرد و رفت،لبخند زدم و رفتم پیش شوگا...
از زبان سانا صبح بیدار شدم و با پسرا داشتیم صبحانه میخوردیم که یونا اومد و منم گفتم چه خبر؟ چیکار کردی؟ اونم گف هیچی حلش کردم و بعد یهو گوشیم زنگ زد جنی بود دوست دانشگاه منو کوک و جیمین و یونا جواب دادم که جنی گف شب تولدش هست و من ویونا و کوک و جیمین هم دعوتیم،قطع کردم و به بچه ها گفتم امشب تولد جنی هست هممون دعوتیم.
رفتیم و آماده شدیم و ساعت8:55شب بود و جنی گفته بود تولد ساعت 9 شروع میشه و ماهم آماده شده بودیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیماز زبان شوگا بعد خداحافظی با یونا رفتم سمت شرکت و وقتی میخواستم پیاده بشم چشمم به دستبند ردی صندلی افتاد که تو دست یونا دیده بودمش لبخندی زدم و اونو برداشتم و رفتم سمت شرکت و بعد انجام چندتا کار رفتم تو ماشین و رفتم امارت وقتی رسیدم دیدم تهیونگ رو مبل نشسته و داره تلوزیون تماشا میکنه که یهو گوشیم زنگ خورد...... بود جواب دادم که...... گف امشب تولد خواهرم جنی هست. تو و تهیونگ هم دعوتین مهمونی ساعت 9 شروع میشه،خداحافظی کردم و کنار تهیونگ نشستم و گفتم پاشو میریم تولد گف من نمیام خودت برو گفتم تهیونگ..... خیلی به ما کمک کرده و الانم نریم تولد خواهرش خیلی بد میشه. خلاصه با کلی اصرار تهیونگ رو راضی کردم که بریم. حاضر شدیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم. از زبان یونا وقتی رسیدیم جیمین دست منو گرفته بود و کوک دست سانا رو وقتی وارد امارت شدیم با تعجب به همه جای محوطه نگاه میکردم حیاطش خیلی بزرگ و پر عظمت بود،نشستیم دور یکی از میز ها. از زبان تهیونگ وقتی از ماشین پیاده شدم بی حال با شوگا دور یه میز نشستیم و با دقت داشتم به آدمایی که به تولد دعوت شده بودن نگاه میکردم که با چیزی که دیدم شوکه شدم سانا بود و کنارشم یونا ولی 2تا پسری که نمیشناختمشونم اونجا بودن که داشتن با سانا و یونا میگفتن و میخندیدن که یهو دیدم سانا بلند شد و از اونا دور شد و منم پشت سرش تعقیبش کردم. از زبان سانا بچه ها من میرم wcآرایشم رو درس کنم و بیام. رفتم wcوقتی بیرون اومدم یکی دستم رو کشید و منم با اخم برگشتم و خواستم چندتا فحش نثارش کنم دیدم تهیونگ هس اخمام رو باز کردم و لبخند گفتم تهیونگ تو اینجا چیکار میکنی؟ گف اینو باید من بپرسم گفتم من اومدم تولد جنی گف اونوقت تو با جنی چه نسبتی داری؟ گفتم منو یونا همکلاسیش هستیم گف مارو هم داداش جنی دعوت کرده. از زبان تهیونگ بعد این جملم سانا پرید بغلم و گف دلم برات تنگ شده بود خندیدم و منم محکم بغلش کردم و وقتی جدا شدیم سانا گف تهیونگ اوپا لباش رو آویزون کرد و گف میشه شمارتو بهم بدی؟ قیافش خیلی کیوت شده بود خندیدم و گفتم گوشیت رو بده سیو کنم،گوشیش رو داد و سیو کردم و بعد گف اوپا من برم الان دوستام نگرانم میشن،میشه یکم خم بشی؟ خم شدم و زود از لپم بوسم کرد و رفت،لبخند زدم و رفتم پیش شوگا...
۲۳.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.