31 Part
یک هفته به خاطر حرف دکتر توی خونه موندم و استراحت کردم.
یکم از کبودیم کم شده بود و بهتر بودم.
توی این مدت کار خاصی انجام ندادم.
امروز صبح که بیدار شدم، رفتم تا برای خودم صبحونه درست کنم.
در همون حین یه نفر زنگ زد.
آرا بود.
ا/ت: الو سلام آرا خوبی؟
آرا: سریع بیا بیمارستان.
ا/ت: چیشده؟
آرا: فقط خودت رو برسون.
استرس گرفتم سریع یه لباس تنم کردم و رفتم پایین. سوار ماشین شدم.
راننده: خانم کجا ببرمتون.
ا/ت: بیمارستان.
راننده: چشم
دعا میکردم اتفاقی برای تهیونگ نیوفتاده باشه.
بعد از چند دقیقه رسیدیم دم در بیمارستان و پیاده شدم.
ا/ت: منتظرم بمون.
راننده: چشم
وارد بیمارستان شدم.
یکم جلو تر آرا رو دیدم. سریع رفتم پیشش.
ا/ت: آرا چیشده؟
آرا: راستش یه خبر خوب برات دارم.
ا/ت: چیشده بگو دیگه جون به لبم کردی.
آرا: امروز صبح تهیونگ بهوش اومد.
باورم نمیشد. نمیدونستم از ذوق چیکار کنم.
ا/ت: میتونم ببینمش؟
آرا: آره الان بهت میگم کجاست.
آرا بهم اتاقش رو نشون داد و رفت.
یکم از در باز بود. تهیونگ روی تخت دراز کشیده بود و داشت با جیمین حرف میزد. فقط یه بار جیمین رو دیده بودم اونم تو جشن عروسی من و تهیونگ.
در زدم و رفتم داخل.
جیمین: سلام ا/ت
ا/ت: سلام جیمین.
جیمین: کی فهمیدی تهیونگ بهوش اومده؟
ا/ت: همین الان
جیمین: پس من دیگه میرم باهم حرف بزنید.
ا/ت: باشه ممنون
تا اون موقع تهیونگ هیچ حرف و واکنشی نشون نداده بود.
میخواستم برم بغلش کنم.
تهیونگ: من میشناسمت؟
ا/ت: معلومه که میشناسی. منم ا/ت.
تهیونگ: تو کی هستی؟
ا/ت: تهیونگ سر به سرم نزار. میدونستی چقدر دلم واست تنگ شده بود.
تهیونگ: منظورت چیه؟ میگم تو کی هستی؟ ( داد )
ا/ت: تهیونگ منم. یعنی چی؟
تهیونگ: از اتاقم برو بیرون. چقدر مزاحم پیدا میشه. ( داد )
رفتم نزدیک تر.
ا/ت: تهیونگ منو نمیشناسی؟
گردنبندی که روز عروسی بهم داده بود رو در اوردم و بهش نشون دادم.
ا/ت: یادت نمیاد؟
تهیونگ: در مورد چی صحبت میکنی؟ اشتباه گرفتی. برو.
جمله آخرش رو هم بلند گفت.
نتونستم جلو اشکام رو بگیرم.
رفتم بیرون.
جیمین با دیدنم سریع اومد پیشم.
جیمین: چیشده؟
ا/ت: اون منو فراموش کرده.
جیمین: منظورت چیه؟
ا/ت: تهیونگ دیگه منو یادش نمیاد.
جیمین: فکر نمیکردم فراموشیش باعث بشه تورو هم یادش بره.
ا/ت: فراموشی گرفته؟
جیمین: وقتی بهوش اومد فهمیدیم. بعضی اتفاقا و افراد رو یادش نمیاد ولی اینکه تورو فراموش کرده...
ا/ت: لطفا دیگه چیزی درمورد من بهش نگو.
از اونجا رفتم و سوار ماشین شدم.
ما باهم کلی خاطره داشتیم. چطور تونست منو یادش بره. اخلاقش. رفتارش. همه چیزش تغییر کرده. اون اینجوری نبود.
کل امروز گریه کردم و به خاطراتمون فکر کردم ولی اینا وضعیت الان رو تغییر نمیده.
سرنوشت یا هرچیزی که اسمش رو میخوای بزار ولی من قبولش ندارم.
خدایا چرا نذاشتی حتی برای یه مدت کوتاهم که شده بتونم حس کنم که شادم. از ته دل.
...
لایک یادت نره
🤍❤️
یکم از کبودیم کم شده بود و بهتر بودم.
توی این مدت کار خاصی انجام ندادم.
امروز صبح که بیدار شدم، رفتم تا برای خودم صبحونه درست کنم.
در همون حین یه نفر زنگ زد.
آرا بود.
ا/ت: الو سلام آرا خوبی؟
آرا: سریع بیا بیمارستان.
ا/ت: چیشده؟
آرا: فقط خودت رو برسون.
استرس گرفتم سریع یه لباس تنم کردم و رفتم پایین. سوار ماشین شدم.
راننده: خانم کجا ببرمتون.
ا/ت: بیمارستان.
راننده: چشم
دعا میکردم اتفاقی برای تهیونگ نیوفتاده باشه.
بعد از چند دقیقه رسیدیم دم در بیمارستان و پیاده شدم.
ا/ت: منتظرم بمون.
راننده: چشم
وارد بیمارستان شدم.
یکم جلو تر آرا رو دیدم. سریع رفتم پیشش.
ا/ت: آرا چیشده؟
آرا: راستش یه خبر خوب برات دارم.
ا/ت: چیشده بگو دیگه جون به لبم کردی.
آرا: امروز صبح تهیونگ بهوش اومد.
باورم نمیشد. نمیدونستم از ذوق چیکار کنم.
ا/ت: میتونم ببینمش؟
آرا: آره الان بهت میگم کجاست.
آرا بهم اتاقش رو نشون داد و رفت.
یکم از در باز بود. تهیونگ روی تخت دراز کشیده بود و داشت با جیمین حرف میزد. فقط یه بار جیمین رو دیده بودم اونم تو جشن عروسی من و تهیونگ.
در زدم و رفتم داخل.
جیمین: سلام ا/ت
ا/ت: سلام جیمین.
جیمین: کی فهمیدی تهیونگ بهوش اومده؟
ا/ت: همین الان
جیمین: پس من دیگه میرم باهم حرف بزنید.
ا/ت: باشه ممنون
تا اون موقع تهیونگ هیچ حرف و واکنشی نشون نداده بود.
میخواستم برم بغلش کنم.
تهیونگ: من میشناسمت؟
ا/ت: معلومه که میشناسی. منم ا/ت.
تهیونگ: تو کی هستی؟
ا/ت: تهیونگ سر به سرم نزار. میدونستی چقدر دلم واست تنگ شده بود.
تهیونگ: منظورت چیه؟ میگم تو کی هستی؟ ( داد )
ا/ت: تهیونگ منم. یعنی چی؟
تهیونگ: از اتاقم برو بیرون. چقدر مزاحم پیدا میشه. ( داد )
رفتم نزدیک تر.
ا/ت: تهیونگ منو نمیشناسی؟
گردنبندی که روز عروسی بهم داده بود رو در اوردم و بهش نشون دادم.
ا/ت: یادت نمیاد؟
تهیونگ: در مورد چی صحبت میکنی؟ اشتباه گرفتی. برو.
جمله آخرش رو هم بلند گفت.
نتونستم جلو اشکام رو بگیرم.
رفتم بیرون.
جیمین با دیدنم سریع اومد پیشم.
جیمین: چیشده؟
ا/ت: اون منو فراموش کرده.
جیمین: منظورت چیه؟
ا/ت: تهیونگ دیگه منو یادش نمیاد.
جیمین: فکر نمیکردم فراموشیش باعث بشه تورو هم یادش بره.
ا/ت: فراموشی گرفته؟
جیمین: وقتی بهوش اومد فهمیدیم. بعضی اتفاقا و افراد رو یادش نمیاد ولی اینکه تورو فراموش کرده...
ا/ت: لطفا دیگه چیزی درمورد من بهش نگو.
از اونجا رفتم و سوار ماشین شدم.
ما باهم کلی خاطره داشتیم. چطور تونست منو یادش بره. اخلاقش. رفتارش. همه چیزش تغییر کرده. اون اینجوری نبود.
کل امروز گریه کردم و به خاطراتمون فکر کردم ولی اینا وضعیت الان رو تغییر نمیده.
سرنوشت یا هرچیزی که اسمش رو میخوای بزار ولی من قبولش ندارم.
خدایا چرا نذاشتی حتی برای یه مدت کوتاهم که شده بتونم حس کنم که شادم. از ته دل.
...
لایک یادت نره
🤍❤️
۲۳.۸k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.