کسی که خانوادم شد p32
( ات ویو )
دیگه نمی تونستم این درد و تحمل کنم با اینکه میدونستم نباید نا فرمانی کنم اما دیگه واقعا نمی تونستم....با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد صداش کردم....
+ د..ددی
با گفتن حرفم از کارش متوقف شد و بیرون اومد چیز هایی رو از توی گردنم حس کردن دیگه دردی نبود.....
دستش از جلوی چشمام برداشته شد که من تونستم خودم رو توی آیینه ببینم چشمام قرمز شده بود و چ
گونه هام خیس....صورتم خیلی رنگ پریده بود و ار گردنم خون میرفت....نگاهم به ارباب افتاد.....با چیزی که توی چشماش برق می زد و ی نگاه شهوانی ای بهم نگاه میکرد.....
_ جون ددی؟
یعنی انقدر براش مهم بود من بهش بگم ددی؟.....لبخند بیجونی زدم....
+ ببخشید
داشتم تعادلم رو از دیت میدادم که از پشت گرفتم....چشماش حالت ترس گرفتن.....براید بلندم کرد و گذاشتم روی تخت.....دراز کشید کنارم......و منو تو بغلش کشید....دستش آروم سرم رو ناز میکرد.....و موهام رو بو می کرد....
_ ببخشید عروسک....زیاده روی کردم
خودم و توی بغلش جمع کردم سردم بود......با فکر بع سرما چشم هامو محکم باز کردم و از جا پریدم.......حولم همون موقع که حالم بد شد افتاد و من هیچی تنم نبود.....ملافه رو تا روی سرم بالا کشیدم....که صدای تعجبی ارباب رو شنیدم....
_ چیکار میکنی جوجه؟
+ م...میشه برین....بیرون....
به وضوح محکم شدن صداش رو و برگشت به همون حالت اربابیش رو احساس کردم....
_ چرا؟
+ اخ..آخه می خوام لباس...بپوشم
_ بپوش
+ اخه....
_ اگه تا ۳ ثانیه ی دیگه بلند نشی و جلوم لباس نپوشی کاری میکنم که مجبور بشی بغلت کنم و ببرمت مهمونی....
اول فکر کردم داره شوخی میکنه....اما داشت واقعا شروع به شمردن میکردن.....سرم رو از زیر پتو بیرون اوردم و با حالت مظلومی بهش نگاه کردم.....با نگاهم به سمتم اومد....من ترسیدم و چشم هامو بستم که چیز سردی روی لبام نشست و محکم لبام رو دندون می گرفت و منم جیغم خفه میشد...وقتی دیگه چیزی روی لبام حس نکردم چشمام رو باز کردن و با چشمای خمار ارباب مواجه شدم...
_ این نگاهت فقط باعث میشه که من برای عملی کردن اون کاری که توی ذهنم دارم حریص تر بشم
ترسیدم....یهو از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت.....قبل از اینکه بیرون بره به سمت من چرخید...
_ بهتره قبل از اینکه خودم بیام لباس تنت کنم آماده شده باشی....
با گفتن حرفش رفت....سریع از جام پریدم تا آماده بشم قبل از اینکه بیاد...لباس و که دیدم چشمام برق زد خیلی خوشگل بود...
( چند مین بعد)
کاملا آماده بودم و از اتاق زدم بیرون که صدای ارباب رو که از پایین پله ها داد میزد شنیدم.....
_ بیا دیگه عروسک
سرعتم رو تند تر کردم.....
+ اومدم اومدم
به پایین پله ها که رسیدم خشکم زد.....این ارباب نبود.....این ی مرد واقعی بود....همیشه انقدر جذاب بود و من خبر نداشتم......آروم و با سر پایین انداخته سمتش رفتم...
دیگه نمی تونستم این درد و تحمل کنم با اینکه میدونستم نباید نا فرمانی کنم اما دیگه واقعا نمی تونستم....با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد صداش کردم....
+ د..ددی
با گفتن حرفم از کارش متوقف شد و بیرون اومد چیز هایی رو از توی گردنم حس کردن دیگه دردی نبود.....
دستش از جلوی چشمام برداشته شد که من تونستم خودم رو توی آیینه ببینم چشمام قرمز شده بود و چ
گونه هام خیس....صورتم خیلی رنگ پریده بود و ار گردنم خون میرفت....نگاهم به ارباب افتاد.....با چیزی که توی چشماش برق می زد و ی نگاه شهوانی ای بهم نگاه میکرد.....
_ جون ددی؟
یعنی انقدر براش مهم بود من بهش بگم ددی؟.....لبخند بیجونی زدم....
+ ببخشید
داشتم تعادلم رو از دیت میدادم که از پشت گرفتم....چشماش حالت ترس گرفتن.....براید بلندم کرد و گذاشتم روی تخت.....دراز کشید کنارم......و منو تو بغلش کشید....دستش آروم سرم رو ناز میکرد.....و موهام رو بو می کرد....
_ ببخشید عروسک....زیاده روی کردم
خودم و توی بغلش جمع کردم سردم بود......با فکر بع سرما چشم هامو محکم باز کردم و از جا پریدم.......حولم همون موقع که حالم بد شد افتاد و من هیچی تنم نبود.....ملافه رو تا روی سرم بالا کشیدم....که صدای تعجبی ارباب رو شنیدم....
_ چیکار میکنی جوجه؟
+ م...میشه برین....بیرون....
به وضوح محکم شدن صداش رو و برگشت به همون حالت اربابیش رو احساس کردم....
_ چرا؟
+ اخ..آخه می خوام لباس...بپوشم
_ بپوش
+ اخه....
_ اگه تا ۳ ثانیه ی دیگه بلند نشی و جلوم لباس نپوشی کاری میکنم که مجبور بشی بغلت کنم و ببرمت مهمونی....
اول فکر کردم داره شوخی میکنه....اما داشت واقعا شروع به شمردن میکردن.....سرم رو از زیر پتو بیرون اوردم و با حالت مظلومی بهش نگاه کردم.....با نگاهم به سمتم اومد....من ترسیدم و چشم هامو بستم که چیز سردی روی لبام نشست و محکم لبام رو دندون می گرفت و منم جیغم خفه میشد...وقتی دیگه چیزی روی لبام حس نکردم چشمام رو باز کردن و با چشمای خمار ارباب مواجه شدم...
_ این نگاهت فقط باعث میشه که من برای عملی کردن اون کاری که توی ذهنم دارم حریص تر بشم
ترسیدم....یهو از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت.....قبل از اینکه بیرون بره به سمت من چرخید...
_ بهتره قبل از اینکه خودم بیام لباس تنت کنم آماده شده باشی....
با گفتن حرفش رفت....سریع از جام پریدم تا آماده بشم قبل از اینکه بیاد...لباس و که دیدم چشمام برق زد خیلی خوشگل بود...
( چند مین بعد)
کاملا آماده بودم و از اتاق زدم بیرون که صدای ارباب رو که از پایین پله ها داد میزد شنیدم.....
_ بیا دیگه عروسک
سرعتم رو تند تر کردم.....
+ اومدم اومدم
به پایین پله ها که رسیدم خشکم زد.....این ارباب نبود.....این ی مرد واقعی بود....همیشه انقدر جذاب بود و من خبر نداشتم......آروم و با سر پایین انداخته سمتش رفتم...
۷۳.۰k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.