پارت ⑥
پارت ⑥
جونگین: امروز با بچه ها میخوایم جشن بگیریم. یکی از پسرا توی مسابقش مقام اول رو آورده. دیشب تا دیروقت بیدار بودم تا اتاقک تمرین کلیسا رو تزئین کنم.
هیونگ کجاست؟
هیونجین پاکت کوچیکی که قبل از اومدن پسر از شیرینی گردویی پر کرده بود رو کنار زد و جعبه بزرگتری رو جایگزینش کرد. یکی از شیرینیهای توی پاکت رو بیرون اورد و بخشیش رو بین لباش گذاشت.
به کمک دندونهاش مشغول عقب کشیدن کیک و خوردنش بود؛ و همزمان در تلاش برای حرف زدن.
هیونجین: فلیکس؟ داره کاپکیک هارو میذاره تو فر. این جعبه خوبه دیگه؟ فکر کنم پونزده نفری هستید درسته؟
بعد از گرفتن تایید پسر رو به روش مشغول چیدن شیرینی های گردویی توی جعبه شد. به زور شیرینی توی دهنش رو قورت داد و صداش رو روی سرش انداخت.
هیونجین: فلیکس...بیا جونگین اومده. امروز قراره برای یکی از بچه هاشون جشن بگیرن.
جونگین با نوک انگشتش عینک ته استکانیش رو عقب تر داد و برای معلوم نشدن لپهای سرخش و چال گونه هاش سرش رو پایین انداخت.
« خیلی کیوت و معصومه. خدای من! »
هیونجین با دیدن واکنش جونگین با خودش فکر کرد و تک خندی زد.
فلیکس همونطور که دستش رو با پیشبند زردش پاک میکرد از آشپزخونه بیرون اومد با پشت دستش موهای جونگین رو بهم ریخت.
فیلیکس: چطوری کوچولو؟
جونگین: هیونگ من بیست و پنج سالمه کجام کوچیکه؟
هر سه بی توجه به اینکه ساعت هشت صبحه لبخندی حقیقی به لب داشتند. هر کسی اونها رو از روز اول دیده بود فکر میکرد با هم دیگه برادرن اما حقیقت این بود که هیونجین و فلیکس فقط یکی دو ماه بود که جونگین رو شناخته بودن. از وقتی که مغازشون رو باز کردن پسری با موهای بلوند بالا زده شده برای خرید کیک گردویی به مغازشون میومد. گاهی به جای پاکتی کوچیک جعبه ای بزرگ میگرفت و اون دو نفر رو متعجب میکرد. بعدها فلیکس و هیونجین از حرفای آجوماهایی که توی مغازشون میشستن و کیک و چای میخوردن متوجه شدند که جونگین، معلم گروه سرود بچه های پرورشگاه کاتولیک کنار کلیساست. به جز گروه سرود بهشون پیانو زدن هم یاد میده و ظاهرا خرجش رو از آموزش پیانو در میاره. شایعه ها میگفتن جونگین خودش هم توی همون پرورشگاه بزرگ شده. بعضی ها هم میگفتن پدر و مادرش شهر دیگه ای زندگی میکنن. به هر حال برای هیونجین و فلیکس زندگی اون پسر معصوم اهمیت چندانی نداشت. فقط دلشون میخواست باهاش خوب باشن چون محضرضای خدا اونها عاشق چیزهای کیوت بودن. اینو میشد از دکور زرد و عروسکای کوچیک انگشتی که روی دیوار آویزون بود فهمید. مهم نبود عروسک باشه یا دکور مغازه یا حتی آدم. جدا از پوششی عالی برای شغل اصلیشون، پلیس ها هم دل داشتن!
هیونجین در جعبه رو با ربانی قرمز رنگ بست و رو به روی جونگین قرار داد.
جونگین: امروز با بچه ها میخوایم جشن بگیریم. یکی از پسرا توی مسابقش مقام اول رو آورده. دیشب تا دیروقت بیدار بودم تا اتاقک تمرین کلیسا رو تزئین کنم.
هیونگ کجاست؟
هیونجین پاکت کوچیکی که قبل از اومدن پسر از شیرینی گردویی پر کرده بود رو کنار زد و جعبه بزرگتری رو جایگزینش کرد. یکی از شیرینیهای توی پاکت رو بیرون اورد و بخشیش رو بین لباش گذاشت.
به کمک دندونهاش مشغول عقب کشیدن کیک و خوردنش بود؛ و همزمان در تلاش برای حرف زدن.
هیونجین: فلیکس؟ داره کاپکیک هارو میذاره تو فر. این جعبه خوبه دیگه؟ فکر کنم پونزده نفری هستید درسته؟
بعد از گرفتن تایید پسر رو به روش مشغول چیدن شیرینی های گردویی توی جعبه شد. به زور شیرینی توی دهنش رو قورت داد و صداش رو روی سرش انداخت.
هیونجین: فلیکس...بیا جونگین اومده. امروز قراره برای یکی از بچه هاشون جشن بگیرن.
جونگین با نوک انگشتش عینک ته استکانیش رو عقب تر داد و برای معلوم نشدن لپهای سرخش و چال گونه هاش سرش رو پایین انداخت.
« خیلی کیوت و معصومه. خدای من! »
هیونجین با دیدن واکنش جونگین با خودش فکر کرد و تک خندی زد.
فلیکس همونطور که دستش رو با پیشبند زردش پاک میکرد از آشپزخونه بیرون اومد با پشت دستش موهای جونگین رو بهم ریخت.
فیلیکس: چطوری کوچولو؟
جونگین: هیونگ من بیست و پنج سالمه کجام کوچیکه؟
هر سه بی توجه به اینکه ساعت هشت صبحه لبخندی حقیقی به لب داشتند. هر کسی اونها رو از روز اول دیده بود فکر میکرد با هم دیگه برادرن اما حقیقت این بود که هیونجین و فلیکس فقط یکی دو ماه بود که جونگین رو شناخته بودن. از وقتی که مغازشون رو باز کردن پسری با موهای بلوند بالا زده شده برای خرید کیک گردویی به مغازشون میومد. گاهی به جای پاکتی کوچیک جعبه ای بزرگ میگرفت و اون دو نفر رو متعجب میکرد. بعدها فلیکس و هیونجین از حرفای آجوماهایی که توی مغازشون میشستن و کیک و چای میخوردن متوجه شدند که جونگین، معلم گروه سرود بچه های پرورشگاه کاتولیک کنار کلیساست. به جز گروه سرود بهشون پیانو زدن هم یاد میده و ظاهرا خرجش رو از آموزش پیانو در میاره. شایعه ها میگفتن جونگین خودش هم توی همون پرورشگاه بزرگ شده. بعضی ها هم میگفتن پدر و مادرش شهر دیگه ای زندگی میکنن. به هر حال برای هیونجین و فلیکس زندگی اون پسر معصوم اهمیت چندانی نداشت. فقط دلشون میخواست باهاش خوب باشن چون محضرضای خدا اونها عاشق چیزهای کیوت بودن. اینو میشد از دکور زرد و عروسکای کوچیک انگشتی که روی دیوار آویزون بود فهمید. مهم نبود عروسک باشه یا دکور مغازه یا حتی آدم. جدا از پوششی عالی برای شغل اصلیشون، پلیس ها هم دل داشتن!
هیونجین در جعبه رو با ربانی قرمز رنگ بست و رو به روی جونگین قرار داد.
۴.۱k
۱۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.