P27
P27
اخم تو چهرش اومد و رفتپیش یونا...
_خوب با داداشت لاس میزنیا....اونوقتمنمیگم بیا بغلم نمیای...
+عه...من کی نیومدمم؟
من شبا کلا پیش تو میخوابممم....
_....
+رفتیم روی مبل نشستیم...پیش یونا و کوک....
دست تهیونگو گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم....
دستشو دور شونم حلقه کرد....
_خوابت میاد؟
+نه....
_پس اینکارا چیه؟ میخوای منو از خود بیخود کنیی؟
+مگه تو با اینکارا از خودت بیخود میشی....
_اره میشم...
+بشو....
_عه...پس میشم....ولی خودت باید جوابگو باشی...
جیسو داشت آبمیوه تعارف میکرد....یه لباس گشاد پوشیده بود که خ*ط س*ین*ش تو چشمم بود....
تهیونگ یکی برداشت و داد بهم....
_بیا بخور.... عزیزم...
ازش گرفتم.....
نگاهم به جونگکوک افتاد که اعصابش خورد بود....
یونا هم از عصبانیت قیافه بیبی فیسش تو هم رفته بود....
÷نمیخوره.....متوجه میشی؟
&.....
صدای جیمین اومد از اونور....
#جیسو نمیخورن....میفهمی؟....
&من اینا رو مخصوص تو درست کردم کوک....
تنها صدایی خورد شدن جام ها که از سینی پرت شدن اونور و شنیدم....فهمیدم جونگکوک سینی رو هل داده تو صورتش....
=حالم ازت بهم میخوره....از لجن هم کثیف تری...هرزه عوضی...
نزدیکش شد و فکش رو تو دستش گرفت.....
=نمیخوام...با دیدنت..خاطرات نفرت انگیز اون موقع به ذهنم بر گرده....
یونا رو دیدم که از شدت ترسیدن دستاش میلرزید....
رفتم سمتش و گرفتمش بغلم....
+من بهت توضیح میدم.....
÷لازمنکرده...همه چی مشخص شد...
با خشم فک جیسو رو ول کرد...
=بریم عزیزم.....
جیمینو دیدم که خیلی بی احساس به جیسو زل زده بود...
÷من با یه دروغگو جایی نمیام....
=گفتم بهت توضیح میدم برو تو ماشیننن...
+تهیونگ ما هم بریم....
_جمع کن بریم....کوک صبر کن....
۱ ماه بعد......
توی این یک ماه....اتفاقات زیادی افتاد...پدر بزرگ تهیونگ فوت کرد....من و تهیونگکه یه ازدواج ساده کردیم ولی یونا و جونگکوک رابطشون روز به روز داره خرابتر میشه.....یونا فهمید که دو هفته پیش بچش سقط شده و الانم افسردگی گرفته..البته میتونه بازم باردار بشه...از طرفی نمیخواد جونگکوکو بخاطر جیسو ببینه
....بالاخره بهش نگفته بود و الان شدن مثل دو تا غریبه...تو شناسنامه هم که نبودن...الانم عین دو غریبه شدن..جونگکوک..داره میمیره از عشق یونا...عاشقشه...بیشتر از همیشه...خیلی بیشتر ..الانم اومدیم سئول برای مراسم پدر بزرگ تهیونگ...تو عمارت پدر مامانش....همونی که فوت کرده بود...
اخم تو چهرش اومد و رفتپیش یونا...
_خوب با داداشت لاس میزنیا....اونوقتمنمیگم بیا بغلم نمیای...
+عه...من کی نیومدمم؟
من شبا کلا پیش تو میخوابممم....
_....
+رفتیم روی مبل نشستیم...پیش یونا و کوک....
دست تهیونگو گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم....
دستشو دور شونم حلقه کرد....
_خوابت میاد؟
+نه....
_پس اینکارا چیه؟ میخوای منو از خود بیخود کنیی؟
+مگه تو با اینکارا از خودت بیخود میشی....
_اره میشم...
+بشو....
_عه...پس میشم....ولی خودت باید جوابگو باشی...
جیسو داشت آبمیوه تعارف میکرد....یه لباس گشاد پوشیده بود که خ*ط س*ین*ش تو چشمم بود....
تهیونگ یکی برداشت و داد بهم....
_بیا بخور.... عزیزم...
ازش گرفتم.....
نگاهم به جونگکوک افتاد که اعصابش خورد بود....
یونا هم از عصبانیت قیافه بیبی فیسش تو هم رفته بود....
÷نمیخوره.....متوجه میشی؟
&.....
صدای جیمین اومد از اونور....
#جیسو نمیخورن....میفهمی؟....
&من اینا رو مخصوص تو درست کردم کوک....
تنها صدایی خورد شدن جام ها که از سینی پرت شدن اونور و شنیدم....فهمیدم جونگکوک سینی رو هل داده تو صورتش....
=حالم ازت بهم میخوره....از لجن هم کثیف تری...هرزه عوضی...
نزدیکش شد و فکش رو تو دستش گرفت.....
=نمیخوام...با دیدنت..خاطرات نفرت انگیز اون موقع به ذهنم بر گرده....
یونا رو دیدم که از شدت ترسیدن دستاش میلرزید....
رفتم سمتش و گرفتمش بغلم....
+من بهت توضیح میدم.....
÷لازمنکرده...همه چی مشخص شد...
با خشم فک جیسو رو ول کرد...
=بریم عزیزم.....
جیمینو دیدم که خیلی بی احساس به جیسو زل زده بود...
÷من با یه دروغگو جایی نمیام....
=گفتم بهت توضیح میدم برو تو ماشیننن...
+تهیونگ ما هم بریم....
_جمع کن بریم....کوک صبر کن....
۱ ماه بعد......
توی این یک ماه....اتفاقات زیادی افتاد...پدر بزرگ تهیونگ فوت کرد....من و تهیونگکه یه ازدواج ساده کردیم ولی یونا و جونگکوک رابطشون روز به روز داره خرابتر میشه.....یونا فهمید که دو هفته پیش بچش سقط شده و الانم افسردگی گرفته..البته میتونه بازم باردار بشه...از طرفی نمیخواد جونگکوکو بخاطر جیسو ببینه
....بالاخره بهش نگفته بود و الان شدن مثل دو تا غریبه...تو شناسنامه هم که نبودن...الانم عین دو غریبه شدن..جونگکوک..داره میمیره از عشق یونا...عاشقشه...بیشتر از همیشه...خیلی بیشتر ..الانم اومدیم سئول برای مراسم پدر بزرگ تهیونگ...تو عمارت پدر مامانش....همونی که فوت کرده بود...
۹.۲k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.