نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 61)
(𝗧𝗵𝗲 𝗹𝗮𝘀𝘁 𝗽𝗮𝗿𝘁)
(𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿 𝗢𝗻𝗲)
ات: ممنون.....
یونگی: خواهش میکنم.....
( سکوتی بینشون بود که از هزاران فریاد بدتر بود.....)
یونگی: ات.....
ات: هوم؟....
یونگی: میخواستم راجب یک چیزایی باهات حرف بزنم.....
ات: هوم..... میشنوم
یونگی: ( لبخند)..... میشه اول بغلت کنم؟....
ات: عااا.... خب.... ا.. ا.. اره
( یونگی ات رو با لبخند بغل کرد و ات هم بغلش کرد......همینطور که در بغل همدیگه بودن یونگی شروع به حرف زدن کرد)
یونگی: بر اولین بار که در مدرسه دیدمت فکر میکردم بچه قلدر کلاسی.... حقیقتش اولا زیاد ازت خوشم نیومد..... انگار یه طوری زود قضاوتت کرده بودم.....ولی بعدا کم کم که باهات اشنا شدم تازه فهمیدم چطور ادمی هستی...... و اخلاقات و خصوصیات چقد خوب و باحالن...... ممکنه الان اینایی که میگم برات شوکه کننده باشه چون هنوز نتونستی حافظه ات رو برگردونی...... ولی من میخواستم اون موقعه بهت یه چیزی بگم قبل این اتفاقات..... میخواستم بهت بگم که چقدر دوست دارم..... چقدر دیوونتم چقدر عاشقتم...... الانم میگم.....
( ات تعجب کرده بود)
یونگی: ( از بغل ات اومد بیرون و با دو تا دستاش صورت ات رو قاب کرد.....)
یونگی: ات خواهش میکنم..... منم یونگی..... همون کسی تو جنگل باهاش بودی..... همون کسی که باهاش لج بودی..... همون کسی که کنسرتش اومدی..... همون شخصی که بهت هدیه داد...... ات...... همون شخصی که اون گردنبند رو بهت داد...... همون کسی میخواست همون شب بهت اعتراف کنه ولی نتونست..... همون شخصی که وقتی شیر کاکائو ریخت روت برات لباس تمیز اورد...... همون شخصی که وقتی پریود شدی بردتت خونه...... همون شخصی که باهم کیک درست کردیم و بعدش سوخت ولی بازم خوشمزه شده بود...... ات به خودت بیااااااا....... من با اون گردنبند عشقمو بهت اعتراف کردم همون شب ولی انگار تو نفهمیدی...... ( با داد و گریه)
ات: ( تو شوک بود و نمیدونست چی بگه و قطره های اشکش همینطور میریختن که یونگی یه لبخند غمگینی زد و ات رو ول کرد و از رو نیمکت بلند شد و دست تو جیبش کرد و همون گردنبندی که ات تو خونشون پیدا کرده بود بهش داد.....
یونگی: این گردنبند موقعی ای که پاهات پیچ خورد افتاد..... بیا بگیرش......( اشکاشو پاک کرد) .... بلند شو بریم به هتل..... ( ات هیچی نگفت و سرش پایین بود و به گردنبند خیره بود که یونگی داشت میرفت سمت ماشین که یهو.......
ادامه اش تو کامنتا
(𝙋𝙖𝙧𝙩 61)
(𝗧𝗵𝗲 𝗹𝗮𝘀𝘁 𝗽𝗮𝗿𝘁)
(𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿 𝗢𝗻𝗲)
ات: ممنون.....
یونگی: خواهش میکنم.....
( سکوتی بینشون بود که از هزاران فریاد بدتر بود.....)
یونگی: ات.....
ات: هوم؟....
یونگی: میخواستم راجب یک چیزایی باهات حرف بزنم.....
ات: هوم..... میشنوم
یونگی: ( لبخند)..... میشه اول بغلت کنم؟....
ات: عااا.... خب.... ا.. ا.. اره
( یونگی ات رو با لبخند بغل کرد و ات هم بغلش کرد......همینطور که در بغل همدیگه بودن یونگی شروع به حرف زدن کرد)
یونگی: بر اولین بار که در مدرسه دیدمت فکر میکردم بچه قلدر کلاسی.... حقیقتش اولا زیاد ازت خوشم نیومد..... انگار یه طوری زود قضاوتت کرده بودم.....ولی بعدا کم کم که باهات اشنا شدم تازه فهمیدم چطور ادمی هستی...... و اخلاقات و خصوصیات چقد خوب و باحالن...... ممکنه الان اینایی که میگم برات شوکه کننده باشه چون هنوز نتونستی حافظه ات رو برگردونی...... ولی من میخواستم اون موقعه بهت یه چیزی بگم قبل این اتفاقات..... میخواستم بهت بگم که چقدر دوست دارم..... چقدر دیوونتم چقدر عاشقتم...... الانم میگم.....
( ات تعجب کرده بود)
یونگی: ( از بغل ات اومد بیرون و با دو تا دستاش صورت ات رو قاب کرد.....)
یونگی: ات خواهش میکنم..... منم یونگی..... همون کسی تو جنگل باهاش بودی..... همون کسی که باهاش لج بودی..... همون کسی که کنسرتش اومدی..... همون شخصی که بهت هدیه داد...... ات...... همون شخصی که اون گردنبند رو بهت داد...... همون کسی میخواست همون شب بهت اعتراف کنه ولی نتونست..... همون شخصی که وقتی شیر کاکائو ریخت روت برات لباس تمیز اورد...... همون شخصی که وقتی پریود شدی بردتت خونه...... همون شخصی که باهم کیک درست کردیم و بعدش سوخت ولی بازم خوشمزه شده بود...... ات به خودت بیااااااا....... من با اون گردنبند عشقمو بهت اعتراف کردم همون شب ولی انگار تو نفهمیدی...... ( با داد و گریه)
ات: ( تو شوک بود و نمیدونست چی بگه و قطره های اشکش همینطور میریختن که یونگی یه لبخند غمگینی زد و ات رو ول کرد و از رو نیمکت بلند شد و دست تو جیبش کرد و همون گردنبندی که ات تو خونشون پیدا کرده بود بهش داد.....
یونگی: این گردنبند موقعی ای که پاهات پیچ خورد افتاد..... بیا بگیرش......( اشکاشو پاک کرد) .... بلند شو بریم به هتل..... ( ات هیچی نگفت و سرش پایین بود و به گردنبند خیره بود که یونگی داشت میرفت سمت ماشین که یهو.......
ادامه اش تو کامنتا
۱۱.۹k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.