وقتی داییت عاشقت میشه...😈
پارت بیست پنجم♡
×حتما خیلی برات شیرین بوده که لبخندت هر لحظه پر رنگ تر میشه
با این حرف دکتر گونه هام رنگ گرفت لبخندم کمرنگ تر شد
×خب بعدش چی شد
با یاد اوری بعدش دوباره چهر غمگینم برگشت
لونا:خب بعد اون ما بازم رابطه داشتیم سومین سالی بود که توی پاریس بودیم وقتی توی شرکت بودم حالم بد شد رفتم بیمارستان اونجا فهمیدم که حامله ام خیلی توی شک بودم هم خوشحال بودم هم ناراحت
ناراحت بودم چون نمیدونستم واکنش کوک قرار چی باشه به این فکر میکردم که اگه میگفت بچه رو بندازم چی اما همه ی جرعتمو جمع کردمو پایین برج ایفل قرار گذاشتیم که همو ببینیم
فلش بک×
کوک تا رسید منو گرفت توی بغلش انگار صدسال ندیدتم
کوک:عشقم خوبی چیزی شده امیلی بهم گفت که حالت بد شده رفته بودی بیمارستان
لونا:وای جونگکوکا اول ولم کن خفم کردی
بعد ولم کرد و دستامو گرفتو با یه قیافه نگران نگاهم میکرد
لونا:وای خدا پسر ارو باش چیزی نیست حالم خوبه
کوک:اوفففف میدونی چقدر فکرای بعدی به سرم زد اگه تو چیزیت بشه من میمیرم
لونا:ا اینطوری حرف نزن خوبم تازه یه خبرم دارم اما....
کوک:اما چی ؟؟؟
لونا:اما نمیدونم تو خوشحال میشی یا نه .... یه یه نینی کوچولو تو راه
کوک:تو کدوم راه
لونا:وای پسر تو چرا انقدر خنگی تو راه جاده ایی کجا میخواد باشه توی شکممه
بعد اینکه انگار دوهزاریش اوفتاد دستاشو از دستم ول کرد
جونگ کوک:......
لایک +کامنت💜
×حتما خیلی برات شیرین بوده که لبخندت هر لحظه پر رنگ تر میشه
با این حرف دکتر گونه هام رنگ گرفت لبخندم کمرنگ تر شد
×خب بعدش چی شد
با یاد اوری بعدش دوباره چهر غمگینم برگشت
لونا:خب بعد اون ما بازم رابطه داشتیم سومین سالی بود که توی پاریس بودیم وقتی توی شرکت بودم حالم بد شد رفتم بیمارستان اونجا فهمیدم که حامله ام خیلی توی شک بودم هم خوشحال بودم هم ناراحت
ناراحت بودم چون نمیدونستم واکنش کوک قرار چی باشه به این فکر میکردم که اگه میگفت بچه رو بندازم چی اما همه ی جرعتمو جمع کردمو پایین برج ایفل قرار گذاشتیم که همو ببینیم
فلش بک×
کوک تا رسید منو گرفت توی بغلش انگار صدسال ندیدتم
کوک:عشقم خوبی چیزی شده امیلی بهم گفت که حالت بد شده رفته بودی بیمارستان
لونا:وای جونگکوکا اول ولم کن خفم کردی
بعد ولم کرد و دستامو گرفتو با یه قیافه نگران نگاهم میکرد
لونا:وای خدا پسر ارو باش چیزی نیست حالم خوبه
کوک:اوفففف میدونی چقدر فکرای بعدی به سرم زد اگه تو چیزیت بشه من میمیرم
لونا:ا اینطوری حرف نزن خوبم تازه یه خبرم دارم اما....
کوک:اما چی ؟؟؟
لونا:اما نمیدونم تو خوشحال میشی یا نه .... یه یه نینی کوچولو تو راه
کوک:تو کدوم راه
لونا:وای پسر تو چرا انقدر خنگی تو راه جاده ایی کجا میخواد باشه توی شکممه
بعد اینکه انگار دوهزاریش اوفتاد دستاشو از دستم ول کرد
جونگ کوک:......
لایک +کامنت💜
۵.۳k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.