تکپارتی..درخواستی از کوک
جونکوک ویو
سرم خیلی درد میکرد...انگار دنیا دور سرم میچرخید...چند وقتی بود که خیلی بد مریض شده بودم...تنم در حدر درد میکرد که نمیتونستم از روی تخت بیام بیرون...
چشمامو دوباره بست..خیلی میسوختن...
با صدای قدم هایی که به اتاق نزدیک میشد چشمامو باز کردم....
چند دقیقه بعد ات با سوپی که درست کرده بود و قرص هام وارد اتاق شد..
+ چاگیا..چطوری؟
- ( نمیتونست چیزی بگه...فقط از سر دلتنگی به خرگوش کوچولوش نگاه میکرد..هنوزم زیبا بود...
- با وجود تو بهتر هم میشم...
+ (خندید)
ات سوپی رو که درست کرده بود اروم اروم به جونگکوک میداد تا بلکه حالش بهتر شه...
- مرسی ...خیلی خوشمزه بود...
+ خواهش میکنم
- میشه بغلت کنم؟( بغض و کیوت)
+ اره ..چرا که نه!
روز ها میگذشت و جونگکوک بهتر می شد ...و بیشتر عاشق ات...
انقدری حالش خوب بود که به ات گفته بود حاضر شه تا با هم برن لب دریا..
- اماده ای ؟
+ بریم..
به ساحل رسیدند.....
روی شن های ساحل نشستن ...ساحل خلوت بود و تقریبا کسی نبود...غروب و نزدیک شب بود...
ات سرش رو گزاشت روی شونه کوک....
- میدونی خیلی دوستت دارم؟
+ اوهوم....ولی من باید برم...
- کجا؟
+ مراقب خودت باش...
- ات کجا میری؟( بغض و گریه)
+ بدون خیلی دوستت دارم....
- .....
- نه
- نرو...لطفا..
ات بلند شد و از کنار جونگکوک گذشت...جونگکوک هم سریع بلند شد و دنبالش رفت...
- ات واستا...تو نمیتونی منو تنها بگزاری....
ات به خیابون رسید...سرعتش خیلی زیاد بود و جی کی نمیتونست بهش برسه....
ناگهان ات واستاد و جونگکوک رو نگاه کرد...
جونگکوک وایستاد...که ماشینی بهش برخورد کرد و سیاهی
چشماشو باز کرد....داخل بیمارستان بود...
پرستار= اقای دکتر ..بیمار خوشبختانه از کما خارج شدن..
دکتر= واستا الان میام....
خب اقای جئون ...درد ندارید؟ من رو به یاد میارید؟ یادتون میاد چه اتفاقی افتاده؟
- نه
دکتر= شما تصادف خیلی بدی داشتید که متاسفانه باعش شد شما به یک کمای 2 ماهه برید و متاسفانه باید برم شما همسرتون رو هم از دست دادید....
- چی...ات؟ ات کجاست؟..( داد) ات.......ات کجایی....
دکتر= خانم پرستار ارام بخش لطفا...
پرستار= بله
پرستار ارام بخش رو تزریق کرد......و ....
کوک ار خواب پرید......پنجره اتاق خواب باز بود و باد سردی می وزید....عرق سرد رو همه ی بدن و پیشونیش و موهاش بود...
نفس عمیقی کشید...
به بیرون از پنجره نگاه کرد...ماه کامل بود..
شخصی که کنارش خوابیده بود تکونا به خودش داد که باعث شد کوک برگرده و نگاه کنه...
ات..ات خوابیده بود...
خیلی اروم و راحت.. برعکس کوک....این چه خوابی بود که دیده بود؟ از دست دادن ات؟ نه این نمیتونه واقعی باشه....ات به کوک که روی تخت نشسته بود نزدیک شد و دستش رو دور کمر کوک حلقه کرد و سرش رو روی پاهای کوک گزاشت و خوابید....
جونگ کوک هر کاری هم که میکرد .. به عنوان همسر ات و خطرناک ترین مافیای کره...نمیگزاشت کسی حتی به دارایی ها اموالش چپ نگاه کنه....
ات در امان بود.....شایدم این چند وقت اوضاع زیادی ساکت بوده و خبری تو راهه..
کسی نمیدونه....ولی کوک میدونست که حالا حالا ات پیشش میمونه....
شایدم نه......شاید داستان تازه شروع شده بود..
(ببخشید بد شدددددد)
سرم خیلی درد میکرد...انگار دنیا دور سرم میچرخید...چند وقتی بود که خیلی بد مریض شده بودم...تنم در حدر درد میکرد که نمیتونستم از روی تخت بیام بیرون...
چشمامو دوباره بست..خیلی میسوختن...
با صدای قدم هایی که به اتاق نزدیک میشد چشمامو باز کردم....
چند دقیقه بعد ات با سوپی که درست کرده بود و قرص هام وارد اتاق شد..
+ چاگیا..چطوری؟
- ( نمیتونست چیزی بگه...فقط از سر دلتنگی به خرگوش کوچولوش نگاه میکرد..هنوزم زیبا بود...
- با وجود تو بهتر هم میشم...
+ (خندید)
ات سوپی رو که درست کرده بود اروم اروم به جونگکوک میداد تا بلکه حالش بهتر شه...
- مرسی ...خیلی خوشمزه بود...
+ خواهش میکنم
- میشه بغلت کنم؟( بغض و کیوت)
+ اره ..چرا که نه!
روز ها میگذشت و جونگکوک بهتر می شد ...و بیشتر عاشق ات...
انقدری حالش خوب بود که به ات گفته بود حاضر شه تا با هم برن لب دریا..
- اماده ای ؟
+ بریم..
به ساحل رسیدند.....
روی شن های ساحل نشستن ...ساحل خلوت بود و تقریبا کسی نبود...غروب و نزدیک شب بود...
ات سرش رو گزاشت روی شونه کوک....
- میدونی خیلی دوستت دارم؟
+ اوهوم....ولی من باید برم...
- کجا؟
+ مراقب خودت باش...
- ات کجا میری؟( بغض و گریه)
+ بدون خیلی دوستت دارم....
- .....
- نه
- نرو...لطفا..
ات بلند شد و از کنار جونگکوک گذشت...جونگکوک هم سریع بلند شد و دنبالش رفت...
- ات واستا...تو نمیتونی منو تنها بگزاری....
ات به خیابون رسید...سرعتش خیلی زیاد بود و جی کی نمیتونست بهش برسه....
ناگهان ات واستاد و جونگکوک رو نگاه کرد...
جونگکوک وایستاد...که ماشینی بهش برخورد کرد و سیاهی
چشماشو باز کرد....داخل بیمارستان بود...
پرستار= اقای دکتر ..بیمار خوشبختانه از کما خارج شدن..
دکتر= واستا الان میام....
خب اقای جئون ...درد ندارید؟ من رو به یاد میارید؟ یادتون میاد چه اتفاقی افتاده؟
- نه
دکتر= شما تصادف خیلی بدی داشتید که متاسفانه باعش شد شما به یک کمای 2 ماهه برید و متاسفانه باید برم شما همسرتون رو هم از دست دادید....
- چی...ات؟ ات کجاست؟..( داد) ات.......ات کجایی....
دکتر= خانم پرستار ارام بخش لطفا...
پرستار= بله
پرستار ارام بخش رو تزریق کرد......و ....
کوک ار خواب پرید......پنجره اتاق خواب باز بود و باد سردی می وزید....عرق سرد رو همه ی بدن و پیشونیش و موهاش بود...
نفس عمیقی کشید...
به بیرون از پنجره نگاه کرد...ماه کامل بود..
شخصی که کنارش خوابیده بود تکونا به خودش داد که باعث شد کوک برگرده و نگاه کنه...
ات..ات خوابیده بود...
خیلی اروم و راحت.. برعکس کوک....این چه خوابی بود که دیده بود؟ از دست دادن ات؟ نه این نمیتونه واقعی باشه....ات به کوک که روی تخت نشسته بود نزدیک شد و دستش رو دور کمر کوک حلقه کرد و سرش رو روی پاهای کوک گزاشت و خوابید....
جونگ کوک هر کاری هم که میکرد .. به عنوان همسر ات و خطرناک ترین مافیای کره...نمیگزاشت کسی حتی به دارایی ها اموالش چپ نگاه کنه....
ات در امان بود.....شایدم این چند وقت اوضاع زیادی ساکت بوده و خبری تو راهه..
کسی نمیدونه....ولی کوک میدونست که حالا حالا ات پیشش میمونه....
شایدم نه......شاید داستان تازه شروع شده بود..
(ببخشید بد شدددددد)
۹.۵k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.