فیک کوک (ناخواسته)پارت۶
از زبان ا/ت
با اخم نگاش میکردم که گفت : چه عجب خانم کیم ا/ت نمیدونستم قراره دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم
زهر مار درد..
گفتم : ببخشید مگه ما قبلاً همدیگه رو جایی دیدیم من شما رو نمیشناسم
دلم نمیخواست احساسی رفتار کنم تا بفهمه شکستم روحم در اعذابه
دستاش رو کرد تو جیبش خندید و گفت : اما من خوب میشناسمت خانم کوچولو.. هنوزم خاطره شیرین اون شب یادمه ، وای داشتم آب میشدم برم تو زمین گفتم : خوبه که هنوز یادته چون قراره تقاصش رو پس بدی..اونم خیلی سخت
با لبخند گفت : باشه خانم کوچولو ببینم چیکار میکنی..از کنارم رد شد و رفت..خاک تو سرت ا/ت بخاطرش پام هم زخمی شد بیشوره به درد نخور کفشام رو پوشیدم و با همون پای زخمی رفتم تو ساختمون طبقه خودم.. رفتم توی حموم جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و گاز استریل رو درآوردم و پیچیدم دوره پام...ایششش آه دیگه نمیتونم کفش پاشنه بلند بپوشم در همین حین زنگ در زده شد رفتم باز کردم همون خانم راهنما بود تا منو دید گفت : سلام خانم کیم امروز ساعت ۱۲ همه قراره واسه نهار جمع بشن سالن غذاخوری لطفاً ساعت ۱۲ پایین باشید
گفتم : باشه ممنون از اطلاعتون
در رو بستم همین رو کم داشتم لابود قراره همه باهم آشنا بشیم باید یه تیپ رسمی بزنم
پیراهن آستین بلند سیاهم رو پوشیدم خوبه دوتا چمدون پر لباس و کفش آوردم ( چمدون هاش بزرگن)
کفش پاشنه بلند سفیدم رو پوشیدم موهام رو از بالا دم اسبی بستم یه ربع مونده به ۱۲ برق لب شکلاتی زدم ادکلنم هم زدم دیگه آمادم.. رفتم آسانسور زدم منتظر بودم بیاد بالا که چندتا پسره خوش پوش داشتن میومدن سمته آسانسور چقدر آشنا میزنن... آها من اینا رو اون شب پیشه جئون جونگ کوک دیدم توی بار آره حتما دوستاش هستن اهمیت ندادم بهشون و از پله ها رفتم پایین پدرم در اومد خدارو شکر عرق نکردم خوشگل موندم..
رفتم سمته سالن غذاخوری همین که وارد شدم با جمعیتی از مردایی که دوره میز نشسته بودن روبه رو شدم فقط یه دختر بین این همه مرد بود وقتی منو دیدن صدای حرف زدن هاشون قطع شد رفتم نشستم توی یه جای خالی..
خانم راهنما گفت : خب هرساله پدراتون دوره هم جمع میشدن اما امسال شما که وارثین هستید دوره هم هستین شما باید باهم آشنا بشید
تهیونگ گفت : ما همه باهم آشنا هستیم احتیاجی به آشنایی دوباره نیست
یه پسر دیگه گفت ( جیمین) : درسته فقط خانم ا/ت هستم که تازه با ما ملاقات کردن
لبخند مصنوعی زدم و گفتم : بله درسته
یه دختره که بعد از من تنها دختره جمع بود گفت : اما تو کوچیک ترین عضو این نشست هستی یعنی ما اینجا از ۲۵ سال به پایین نداریم ولی تو ۲۱ سالته خیلی بی تجربه..
نزاشتم ادامه بده و با آرامش اعتماد به نفس بالا گفتم : من بی تجربه نیستم من کارم رو بلدم لازم نیست کسی بهم امر و نهی کنه حالا اگر کاره مهمی ندارین من از حضورتون مرخص میشم
از زبان نویسنده
تهیونگ که کنار جونگ کوک نشسته بود آروم زد به بازوی جونگ کوک و گفت : ببینم این همون دختره نیست اون شب تورش کردی..
جونگ کوک لبخند دندون نمایی زد و گفت : خودت چی فکر میکنی
گفت : پس خودشه
از زبان ا/ت
جونگ کوک همچنان که با دوستش که اسمش تهیونگ بود حرف میزد با لبخند دندون نمایی بهم نگاه میکرد بهش اخم کردم که یه چشمک زد بهم واقعا که.. رفتم طبقه بالا
با اخم نگاش میکردم که گفت : چه عجب خانم کیم ا/ت نمیدونستم قراره دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم
زهر مار درد..
گفتم : ببخشید مگه ما قبلاً همدیگه رو جایی دیدیم من شما رو نمیشناسم
دلم نمیخواست احساسی رفتار کنم تا بفهمه شکستم روحم در اعذابه
دستاش رو کرد تو جیبش خندید و گفت : اما من خوب میشناسمت خانم کوچولو.. هنوزم خاطره شیرین اون شب یادمه ، وای داشتم آب میشدم برم تو زمین گفتم : خوبه که هنوز یادته چون قراره تقاصش رو پس بدی..اونم خیلی سخت
با لبخند گفت : باشه خانم کوچولو ببینم چیکار میکنی..از کنارم رد شد و رفت..خاک تو سرت ا/ت بخاطرش پام هم زخمی شد بیشوره به درد نخور کفشام رو پوشیدم و با همون پای زخمی رفتم تو ساختمون طبقه خودم.. رفتم توی حموم جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و گاز استریل رو درآوردم و پیچیدم دوره پام...ایششش آه دیگه نمیتونم کفش پاشنه بلند بپوشم در همین حین زنگ در زده شد رفتم باز کردم همون خانم راهنما بود تا منو دید گفت : سلام خانم کیم امروز ساعت ۱۲ همه قراره واسه نهار جمع بشن سالن غذاخوری لطفاً ساعت ۱۲ پایین باشید
گفتم : باشه ممنون از اطلاعتون
در رو بستم همین رو کم داشتم لابود قراره همه باهم آشنا بشیم باید یه تیپ رسمی بزنم
پیراهن آستین بلند سیاهم رو پوشیدم خوبه دوتا چمدون پر لباس و کفش آوردم ( چمدون هاش بزرگن)
کفش پاشنه بلند سفیدم رو پوشیدم موهام رو از بالا دم اسبی بستم یه ربع مونده به ۱۲ برق لب شکلاتی زدم ادکلنم هم زدم دیگه آمادم.. رفتم آسانسور زدم منتظر بودم بیاد بالا که چندتا پسره خوش پوش داشتن میومدن سمته آسانسور چقدر آشنا میزنن... آها من اینا رو اون شب پیشه جئون جونگ کوک دیدم توی بار آره حتما دوستاش هستن اهمیت ندادم بهشون و از پله ها رفتم پایین پدرم در اومد خدارو شکر عرق نکردم خوشگل موندم..
رفتم سمته سالن غذاخوری همین که وارد شدم با جمعیتی از مردایی که دوره میز نشسته بودن روبه رو شدم فقط یه دختر بین این همه مرد بود وقتی منو دیدن صدای حرف زدن هاشون قطع شد رفتم نشستم توی یه جای خالی..
خانم راهنما گفت : خب هرساله پدراتون دوره هم جمع میشدن اما امسال شما که وارثین هستید دوره هم هستین شما باید باهم آشنا بشید
تهیونگ گفت : ما همه باهم آشنا هستیم احتیاجی به آشنایی دوباره نیست
یه پسر دیگه گفت ( جیمین) : درسته فقط خانم ا/ت هستم که تازه با ما ملاقات کردن
لبخند مصنوعی زدم و گفتم : بله درسته
یه دختره که بعد از من تنها دختره جمع بود گفت : اما تو کوچیک ترین عضو این نشست هستی یعنی ما اینجا از ۲۵ سال به پایین نداریم ولی تو ۲۱ سالته خیلی بی تجربه..
نزاشتم ادامه بده و با آرامش اعتماد به نفس بالا گفتم : من بی تجربه نیستم من کارم رو بلدم لازم نیست کسی بهم امر و نهی کنه حالا اگر کاره مهمی ندارین من از حضورتون مرخص میشم
از زبان نویسنده
تهیونگ که کنار جونگ کوک نشسته بود آروم زد به بازوی جونگ کوک و گفت : ببینم این همون دختره نیست اون شب تورش کردی..
جونگ کوک لبخند دندون نمایی زد و گفت : خودت چی فکر میکنی
گفت : پس خودشه
از زبان ا/ت
جونگ کوک همچنان که با دوستش که اسمش تهیونگ بود حرف میزد با لبخند دندون نمایی بهم نگاه میکرد بهش اخم کردم که یه چشمک زد بهم واقعا که.. رفتم طبقه بالا
۱۱۵.۱k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.