رمان : داداشی
رمان : داداشی
پارت ۱۱
ارسلان : ببین پانیز خانم اینجا خونهی منه یعنی خونهی منو ابجیمه فقط ازت میخوام بهش احترام بزارید همین کار سختی که نیست ؟
پانیز : نه خیالتون راحت باشه
ارسلان : بریم تو از این طرف
پانیز : رفتیم تو یه دفعه ارسلان بلند گفت
ارسلان : دیانااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دیانا : داداشییییییییییییییییییییییییی
تند دویدم که برسم بهش به محض این که رسیدم پریدم تو بغلش پاهامو دور کمرش حلقه زدم و اونم منو محکم گرفت تو بغلش
پانیز : فهمیدم خواهر ناتنی ارسلانه فکر کنم به من دقتی نداشت چون اصن متوجهی لباسی که تنش بود نبود یه دامن مشکی تا زانوش که نه هنوز انقدر ⬅️ 🤗 کوتاه تر بود پاش بود یه نیم تنه تا بالای نافش هم تنش بود که شکل جغد روش بود رنگش هم بنفش بود پوشیده بود
ارسلان : آروم ل...ب...ش...و بو...سی...دم
دیانا : منم چیزی نگفتم و با یه لبخند ملیح از بغلش اومدم پایین
دیانا : داداش ایشون کیه دیگه
پانیز : برگااااااااااااام ریخته بود که باهم ل...ب گر..ف...ت...ن
ارسلان : ایشون خانم مننننننننن
دیانا : تو کی ازدواج کردی پشمااااام
ارسلان : دیگه ....
پانیز : من پانیزم خوشبختم
دیانا : پریدم بغلش گفتم : منم خوشبختم زن داداش
ارسلان : خب دیگه دیانا : اتاق پانیزو بهش نشون بده بره استراحت کنه
دیانا : مگه پیش هم نمیخوابید
ارسلان : آروم جوری که دیانا نفهمه به پانیز چشمک زدم اون خودش ماجرارو گرفت و گفت
پانیز : دیانا جان من خودم اینجوری خواستم که فعلا جدا باشه اتاقامون
دیانا : باشه گلم هرجوری راهتی با پانیز رفتیم بالا اتاقشو نشون دادم بهش بهم گفت
پانیز : وای دستت طلا خیلی خسته بودم دراز کشیدم رو تخت و ادامه دادم : مرسی خوشگلم
دیانا : نه بابا این چه حرفیه قربونت بشم من
راحت استراحت کن هرچیزی هم خواستی بگو خودم برات میارم
پانیز : مرسی فداتشم
دیانا : خدانکنه عصیییصم بای بای
جیش . بوس . لالا
پانیز : خندم گرفت خندیدمو 😂 گفتم : بای بای
پارت طولانیییییییییییی تا کامنت و لایک نبینم پارت نمیدم مخصوصا کامنت 💌❤️💌
پارت ۱۱
ارسلان : ببین پانیز خانم اینجا خونهی منه یعنی خونهی منو ابجیمه فقط ازت میخوام بهش احترام بزارید همین کار سختی که نیست ؟
پانیز : نه خیالتون راحت باشه
ارسلان : بریم تو از این طرف
پانیز : رفتیم تو یه دفعه ارسلان بلند گفت
ارسلان : دیانااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دیانا : داداشییییییییییییییییییییییییی
تند دویدم که برسم بهش به محض این که رسیدم پریدم تو بغلش پاهامو دور کمرش حلقه زدم و اونم منو محکم گرفت تو بغلش
پانیز : فهمیدم خواهر ناتنی ارسلانه فکر کنم به من دقتی نداشت چون اصن متوجهی لباسی که تنش بود نبود یه دامن مشکی تا زانوش که نه هنوز انقدر ⬅️ 🤗 کوتاه تر بود پاش بود یه نیم تنه تا بالای نافش هم تنش بود که شکل جغد روش بود رنگش هم بنفش بود پوشیده بود
ارسلان : آروم ل...ب...ش...و بو...سی...دم
دیانا : منم چیزی نگفتم و با یه لبخند ملیح از بغلش اومدم پایین
دیانا : داداش ایشون کیه دیگه
پانیز : برگااااااااااااام ریخته بود که باهم ل...ب گر..ف...ت...ن
ارسلان : ایشون خانم مننننننننن
دیانا : تو کی ازدواج کردی پشمااااام
ارسلان : دیگه ....
پانیز : من پانیزم خوشبختم
دیانا : پریدم بغلش گفتم : منم خوشبختم زن داداش
ارسلان : خب دیگه دیانا : اتاق پانیزو بهش نشون بده بره استراحت کنه
دیانا : مگه پیش هم نمیخوابید
ارسلان : آروم جوری که دیانا نفهمه به پانیز چشمک زدم اون خودش ماجرارو گرفت و گفت
پانیز : دیانا جان من خودم اینجوری خواستم که فعلا جدا باشه اتاقامون
دیانا : باشه گلم هرجوری راهتی با پانیز رفتیم بالا اتاقشو نشون دادم بهش بهم گفت
پانیز : وای دستت طلا خیلی خسته بودم دراز کشیدم رو تخت و ادامه دادم : مرسی خوشگلم
دیانا : نه بابا این چه حرفیه قربونت بشم من
راحت استراحت کن هرچیزی هم خواستی بگو خودم برات میارم
پانیز : مرسی فداتشم
دیانا : خدانکنه عصیییصم بای بای
جیش . بوس . لالا
پانیز : خندم گرفت خندیدمو 😂 گفتم : بای بای
پارت طولانیییییییییییی تا کامنت و لایک نبینم پارت نمیدم مخصوصا کامنت 💌❤️💌
۳.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.