پارت 2
پارت 2
روز بعد
داشتم کارامو توی ازمایشگاه میکردم که دیدم پشت در داره با یکی صحبت میکنه گوشمو چسبوندم به در
_:ماشینارو اماده کنید میریم پیش اون عوضی
*:بله قربان
فکر ات:
هی منظورش داداش جونمه
باید یه کاری کنم
زبان راوی:
ات رفت توی سالن لباس کارمندا
دوتا کارمند کنار در ایستاده بودن با لگد تو شیکم یکیشون زد تا اون یکی بخواد کاری کنه تفنگش رو گرفت و با تفنگ زد تو سرس تا صدا ی گلوله بیرون نره( شلیک نکنه)
رفت و با تفنگ رو ی قفل یکی از کمدا زد و لباسا ی سیاه رو برداشت و پوشید
با تفنگ اومد بیرون و با دوتا سرباز دیگه سلام کرد و با صدای مردونه گفت :
+:کی قراره بریم؟
*:نمیدونم ولی احتمالا ساعتای 4و5 حرکت میکنیم
اومد بیرون نزدیکای ساعت 5 بود ولی هنوز خبری نبود داشت تو سالن را ه میرفتم که______
جونگ کوک جلوش ظاهر شد
جلوش تعظیم کرد و میخواست از کنارش رد بشه که
جونگ کوک ماسکشو در اورد و گفت :
_:به به انتظار شو داشتم
+:چی؟ تو از کجا فهمیدی
_:هی دختر منو دست کم نگیر میتونم چیزایی رو بدونم که شاید___
حرفشو ادامه نداد
_:بگذریم همه ی اینا نقشه بود تا تورو ازمایش کنم
+:چی گفتی؟ مرتیکه فکر کردی کی هستی که با احساسات من بازی کنی؟ ( بغض)
با بغض رفت تو اتاق جونگ کوک
ولی نمیدونست اونجا اتاق اونه
روی تخت نشست و گریه میکرد و میگفت:
چرا من؟ مگه من چیکار کردم؟
اخرای شب روی تخت کوک خوابش برد
کوک چون میدونست ات توی اتاقه تا اون موقع تو اتاق نرفته بود( بچم چقد با ادبه)
ولی دیگه خوابش میومد
رفت و لباساش رو عوض کرد و روی کاناپه گرفت خوابید
صبح با صدای جیغ ات بلند شد
_:چیشده؟( با تعجب)
+:سوسکککککک کمکم کن تورو خدااااا
_:لعنتی بخاطر سوسک منو بیدار کردی( با یه لبخند ریز)😄
+:کمکم کن تورو خدااا
_:باشه بابا
بایه دمپایی زد تو سر سوسک بدبخت
و بعدش باهم خندیدن
روز بعد
داشتم کارامو توی ازمایشگاه میکردم که دیدم پشت در داره با یکی صحبت میکنه گوشمو چسبوندم به در
_:ماشینارو اماده کنید میریم پیش اون عوضی
*:بله قربان
فکر ات:
هی منظورش داداش جونمه
باید یه کاری کنم
زبان راوی:
ات رفت توی سالن لباس کارمندا
دوتا کارمند کنار در ایستاده بودن با لگد تو شیکم یکیشون زد تا اون یکی بخواد کاری کنه تفنگش رو گرفت و با تفنگ زد تو سرس تا صدا ی گلوله بیرون نره( شلیک نکنه)
رفت و با تفنگ رو ی قفل یکی از کمدا زد و لباسا ی سیاه رو برداشت و پوشید
با تفنگ اومد بیرون و با دوتا سرباز دیگه سلام کرد و با صدای مردونه گفت :
+:کی قراره بریم؟
*:نمیدونم ولی احتمالا ساعتای 4و5 حرکت میکنیم
اومد بیرون نزدیکای ساعت 5 بود ولی هنوز خبری نبود داشت تو سالن را ه میرفتم که______
جونگ کوک جلوش ظاهر شد
جلوش تعظیم کرد و میخواست از کنارش رد بشه که
جونگ کوک ماسکشو در اورد و گفت :
_:به به انتظار شو داشتم
+:چی؟ تو از کجا فهمیدی
_:هی دختر منو دست کم نگیر میتونم چیزایی رو بدونم که شاید___
حرفشو ادامه نداد
_:بگذریم همه ی اینا نقشه بود تا تورو ازمایش کنم
+:چی گفتی؟ مرتیکه فکر کردی کی هستی که با احساسات من بازی کنی؟ ( بغض)
با بغض رفت تو اتاق جونگ کوک
ولی نمیدونست اونجا اتاق اونه
روی تخت نشست و گریه میکرد و میگفت:
چرا من؟ مگه من چیکار کردم؟
اخرای شب روی تخت کوک خوابش برد
کوک چون میدونست ات توی اتاقه تا اون موقع تو اتاق نرفته بود( بچم چقد با ادبه)
ولی دیگه خوابش میومد
رفت و لباساش رو عوض کرد و روی کاناپه گرفت خوابید
صبح با صدای جیغ ات بلند شد
_:چیشده؟( با تعجب)
+:سوسکککککک کمکم کن تورو خدااااا
_:لعنتی بخاطر سوسک منو بیدار کردی( با یه لبخند ریز)😄
+:کمکم کن تورو خدااا
_:باشه بابا
بایه دمپایی زد تو سر سوسک بدبخت
و بعدش باهم خندیدن
۲.۴k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.