卩卂尺ㄒ9
(فراموش شده)
(از دید کیمورا)
تهیونگ من رو برد به اتاقی که در طبقه بالا بود
پشت در وایساد و با یک دستی که زیر کمر من رو گرفته بود درو باز کرد
وارد اتاق شد
فک کنم اتاق خودش بود گذاشتتم روی تخت و رفت سمت کمدش و یک تیشرت و یک شلوار در ارورد و داد بهم
بهم لبخند زد و گفت:برو اینارو توی رختکن که توی دستشوییه عوض کن وگرنه یخ میکنی
با صدای لرزان گفتم:ممنون و لباسارو از دستش گرفتم و رفتم توی دستشویی
رفتم پشت رختکن و لباسام رو در اوردم اوففف لباسای زیرمم خیس شده بودن درشون اوردن بدنم یخ زده بود لباسایی که تهیونگ بهم داده بود رو پوشیدم خیلی گشاد بودن
لباسای خودم رو انداختم توی لباسشویی داخل حموم که کنار دستشویی بود
از دستشویی اومدم بیرون و با تهیونگ که روی تخت بود روبه رو شدم پشتش به من بود
عطسم گرفت و عطسه کردم
برگشت و بهم نگاه کرد بلند شد و اومد سمتم
گفت:حالت خوبه؟میخوای ببرمت بیمارستان؟یا میخوای برات قرص بگم بیا...
پریدم وسط رفش و گفتم:من خوبم ...فقط(عطسه) یکم عطسه میکنم همین
گفت:باشه ....برو یکم روی تخت استراحت کن
گفتم:مگه اتاق خودتون نیست؟
گفت:چرا مال منه
گفتم:خودتون نمیخواید استراحت کنین مگه؟
لبخند زد و دستی روی موهام کشید و گفت:نگران خودت باش لازم نیست نگران من باشی
دستش رو گذاشت پشت کمرم و بردتم سمت تخت نشتم روی تخت و دراز کشیدم ملافه رو کشید روم وگفت:خوب استراحت کن
گفتم:اگه مریض باشم ممکنه که مریض شید
گفت:نگران من نباش استراحت کن
رفت بیرون از اتاق و قشنگ رفتم زیر ملافه و شوفاژ رو زیاد کردم و خوابم برد
(از دید جونگ کوک)
روبروی تلویزیون توی حال نشسته بودم که تهیونگ از بالا اومد پایین
رفتم سمتش و گفتم:حال دختره خوبه؟
گفت:مگه واست اهمیتی هم داره ؟...دختره رو بردی زیر بارون توی سرما بدون لباس گرم؟چرا اینقدر بیرحمی اخه؟مگه نگفتی تا وقتی که حالت خوب شه باهاش تا میکنی ها؟
خونسردانه گفتم:من که بهت گفتممن نیازی به پرستار ندارم
گفت:اع؟..پس دختره رو برمیگردونم به همون کار قبلیش توی شرکت حداقل اونجا زجر نمیکشید
گفتم:اوهوم خوبه
(شب)
(از دید کیمورا)
بلند شدم و دیدم که گلوم سوزش عجیبی داره
حس کردم کسی کنارمه
برگشتم و دیدم که تهیونگ کنارم خوابیده
برعکس برادرش خیلی مهربونه
بهش خیره شدم و دستی روی صورتش کشیدم
بعدش بلند شدم و نشستم و لیوان رو برداشتم و از توی پارچ اب ریختم توی لیوان و خوردم
بلند شدم و رفتم توی دستشویی و لباسام رو از توی خشک کن برداشتم و پوشیدمشون
لباسای تهیونگ رو تاکردم و بردم گذاشتمشون روی تخت
رفتم طبقه پایین و رفتم توی راهرو و رفتم سمت اتاق جونگ کوک و در زدم
گفت:بیا تو
رفتم داخل و تعظیم کردم صدام گرفت بود گفتم:ببخشید اومدم (سرفه)کیفم رو بردارم
چیزی نگفت و رفتم کیفم رو از روی میز برداشتم و خواستم برم که گفت:نمیخواستم مریض شی
برگشتم و گفتم:اشکالی نداره تقصیر منم بود که لباس گرم نپوشیده بودم
اومد دکمه ویلچر رو زد و اومد روبروی من
گفت:تو اصلا غرور هم داری؟
گفتم:بله؟
گفت:هیچی برو
رفتم بیرون از اتاق و رفتم سمت در عمارت و از عمارت خارج شدم و رفتم یک تاکسی گرفتم و رفتم خونه
ساعت حدود ساعتای 12 شب بود
همه خواب بودن
رفتم توی اتاقم و نشستم با لپتاپ فیلم دیدم
بعدش که خوابم گرفت و خوابیدم
(فردا)
(از دید کیمورا)
تهیونگ من رو برد به اتاقی که در طبقه بالا بود
پشت در وایساد و با یک دستی که زیر کمر من رو گرفته بود درو باز کرد
وارد اتاق شد
فک کنم اتاق خودش بود گذاشتتم روی تخت و رفت سمت کمدش و یک تیشرت و یک شلوار در ارورد و داد بهم
بهم لبخند زد و گفت:برو اینارو توی رختکن که توی دستشوییه عوض کن وگرنه یخ میکنی
با صدای لرزان گفتم:ممنون و لباسارو از دستش گرفتم و رفتم توی دستشویی
رفتم پشت رختکن و لباسام رو در اوردم اوففف لباسای زیرمم خیس شده بودن درشون اوردن بدنم یخ زده بود لباسایی که تهیونگ بهم داده بود رو پوشیدم خیلی گشاد بودن
لباسای خودم رو انداختم توی لباسشویی داخل حموم که کنار دستشویی بود
از دستشویی اومدم بیرون و با تهیونگ که روی تخت بود روبه رو شدم پشتش به من بود
عطسم گرفت و عطسه کردم
برگشت و بهم نگاه کرد بلند شد و اومد سمتم
گفت:حالت خوبه؟میخوای ببرمت بیمارستان؟یا میخوای برات قرص بگم بیا...
پریدم وسط رفش و گفتم:من خوبم ...فقط(عطسه) یکم عطسه میکنم همین
گفت:باشه ....برو یکم روی تخت استراحت کن
گفتم:مگه اتاق خودتون نیست؟
گفت:چرا مال منه
گفتم:خودتون نمیخواید استراحت کنین مگه؟
لبخند زد و دستی روی موهام کشید و گفت:نگران خودت باش لازم نیست نگران من باشی
دستش رو گذاشت پشت کمرم و بردتم سمت تخت نشتم روی تخت و دراز کشیدم ملافه رو کشید روم وگفت:خوب استراحت کن
گفتم:اگه مریض باشم ممکنه که مریض شید
گفت:نگران من نباش استراحت کن
رفت بیرون از اتاق و قشنگ رفتم زیر ملافه و شوفاژ رو زیاد کردم و خوابم برد
(از دید جونگ کوک)
روبروی تلویزیون توی حال نشسته بودم که تهیونگ از بالا اومد پایین
رفتم سمتش و گفتم:حال دختره خوبه؟
گفت:مگه واست اهمیتی هم داره ؟...دختره رو بردی زیر بارون توی سرما بدون لباس گرم؟چرا اینقدر بیرحمی اخه؟مگه نگفتی تا وقتی که حالت خوب شه باهاش تا میکنی ها؟
خونسردانه گفتم:من که بهت گفتممن نیازی به پرستار ندارم
گفت:اع؟..پس دختره رو برمیگردونم به همون کار قبلیش توی شرکت حداقل اونجا زجر نمیکشید
گفتم:اوهوم خوبه
(شب)
(از دید کیمورا)
بلند شدم و دیدم که گلوم سوزش عجیبی داره
حس کردم کسی کنارمه
برگشتم و دیدم که تهیونگ کنارم خوابیده
برعکس برادرش خیلی مهربونه
بهش خیره شدم و دستی روی صورتش کشیدم
بعدش بلند شدم و نشستم و لیوان رو برداشتم و از توی پارچ اب ریختم توی لیوان و خوردم
بلند شدم و رفتم توی دستشویی و لباسام رو از توی خشک کن برداشتم و پوشیدمشون
لباسای تهیونگ رو تاکردم و بردم گذاشتمشون روی تخت
رفتم طبقه پایین و رفتم توی راهرو و رفتم سمت اتاق جونگ کوک و در زدم
گفت:بیا تو
رفتم داخل و تعظیم کردم صدام گرفت بود گفتم:ببخشید اومدم (سرفه)کیفم رو بردارم
چیزی نگفت و رفتم کیفم رو از روی میز برداشتم و خواستم برم که گفت:نمیخواستم مریض شی
برگشتم و گفتم:اشکالی نداره تقصیر منم بود که لباس گرم نپوشیده بودم
اومد دکمه ویلچر رو زد و اومد روبروی من
گفت:تو اصلا غرور هم داری؟
گفتم:بله؟
گفت:هیچی برو
رفتم بیرون از اتاق و رفتم سمت در عمارت و از عمارت خارج شدم و رفتم یک تاکسی گرفتم و رفتم خونه
ساعت حدود ساعتای 12 شب بود
همه خواب بودن
رفتم توی اتاقم و نشستم با لپتاپ فیلم دیدم
بعدش که خوابم گرفت و خوابیدم
(فردا)
۴.۲k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.