رمان جدید!🙂
رمان جدید!🙂
ویو از طرف دو گربه ی خواهر برادر به نام چیکو و فندق🐈⬛🐈
پارت۱
.
.
.
چیکو برادر کوچکتر بود..: خیلی بازیگوش و فعال بود؛ برعکس برادر بزرگترش فندق؛ فندق یه گربه ی آروم و صلح تلبه... متاسفانه مادر اونا اونا رو ول کرده و اونا باید تنها رو پا های خودشون وایستن..
چیکو: فندق..فندق! الوووو؟! پاشو داداش شب شده😂😈
فندق: چیکو به خدا اگه یه بار دیگه همین جمله ی مسخره رو بگی پا میشم و میکشمت!
چیکو: بابا.. اَه، پاشو دیگه شب شده داداش شَبب!
فندق: الان میام درستت میکنم!😠
دنبال هم دویدن رسیدن به یه پارک...
فندق خیلی خسته شده بود اما چیکو نه...
فندق: چیکو نرو داریم گم میشیما!
چیکو: فندق چرا نمیخوای درک کنی مامان ما ول کرده!
فندق با این حرف چیکو بهش بر خورد برای یه لحظه غرور رو حس کرد..
فندق:اره داداش راسمیگی من نباید اونقدر به فکر مامان باشم اون ما رو ول کرده.. اما ببری رو یادته؟[ ببری یکی از دوستای اونا بود اونا با ببری خاطره های زیادی داشتن اما یه شب ببری با چشمای گریون زیر بارون اومد دم در خونه ی فندق و چیکو بهشون گفت"من با مامانم تمام شبو بیدار بودیم و به دنبال یه شکار موش بودیم؛موش رو گرفتیم و خوردیم من خیلی خوابم میومد پس برا همین خوابیدم اما الان که از خواب پا شودم دیدم مامانم نیست و اومدم پیش شما" مادر فندق و چیکو بهش گفت مامانت حتما کاری داشته که رفته برو خونتون مامانت زود میاد... اما وقتی صبح از خواب پاشدن دیدن ببری به دست سگا کشته شده!]
چیکو: آره اما ببری ضعیف بود و ما قوی هستیم😊
فندق: ممنون چیکو!
اونا همونطور که میرفتن یهویی دوتا سگ هاسکی رو دیدن که با قلاده کنترل میشدن!
اونا فرار کردن اما یهو زنجیر از دست صاحب های سگها لیز خورد اونا دنبال فندق و چیکو کردن؛ فندق و چیکو از روی ترس رفتن بالای تاج سرسره ها!
اونا همونجا خوابشون برد..
وقتی پاشدن دیدن یه باغبون بغلشون کرده و داره میبرتشون...
ادامش باشه برا وقتی که پنج تا لایک خورد😊😉
بوس بهتون، دوستون دارم🥹😊😘
ویو از طرف دو گربه ی خواهر برادر به نام چیکو و فندق🐈⬛🐈
پارت۱
.
.
.
چیکو برادر کوچکتر بود..: خیلی بازیگوش و فعال بود؛ برعکس برادر بزرگترش فندق؛ فندق یه گربه ی آروم و صلح تلبه... متاسفانه مادر اونا اونا رو ول کرده و اونا باید تنها رو پا های خودشون وایستن..
چیکو: فندق..فندق! الوووو؟! پاشو داداش شب شده😂😈
فندق: چیکو به خدا اگه یه بار دیگه همین جمله ی مسخره رو بگی پا میشم و میکشمت!
چیکو: بابا.. اَه، پاشو دیگه شب شده داداش شَبب!
فندق: الان میام درستت میکنم!😠
دنبال هم دویدن رسیدن به یه پارک...
فندق خیلی خسته شده بود اما چیکو نه...
فندق: چیکو نرو داریم گم میشیما!
چیکو: فندق چرا نمیخوای درک کنی مامان ما ول کرده!
فندق با این حرف چیکو بهش بر خورد برای یه لحظه غرور رو حس کرد..
فندق:اره داداش راسمیگی من نباید اونقدر به فکر مامان باشم اون ما رو ول کرده.. اما ببری رو یادته؟[ ببری یکی از دوستای اونا بود اونا با ببری خاطره های زیادی داشتن اما یه شب ببری با چشمای گریون زیر بارون اومد دم در خونه ی فندق و چیکو بهشون گفت"من با مامانم تمام شبو بیدار بودیم و به دنبال یه شکار موش بودیم؛موش رو گرفتیم و خوردیم من خیلی خوابم میومد پس برا همین خوابیدم اما الان که از خواب پا شودم دیدم مامانم نیست و اومدم پیش شما" مادر فندق و چیکو بهش گفت مامانت حتما کاری داشته که رفته برو خونتون مامانت زود میاد... اما وقتی صبح از خواب پاشدن دیدن ببری به دست سگا کشته شده!]
چیکو: آره اما ببری ضعیف بود و ما قوی هستیم😊
فندق: ممنون چیکو!
اونا همونطور که میرفتن یهویی دوتا سگ هاسکی رو دیدن که با قلاده کنترل میشدن!
اونا فرار کردن اما یهو زنجیر از دست صاحب های سگها لیز خورد اونا دنبال فندق و چیکو کردن؛ فندق و چیکو از روی ترس رفتن بالای تاج سرسره ها!
اونا همونجا خوابشون برد..
وقتی پاشدن دیدن یه باغبون بغلشون کرده و داره میبرتشون...
ادامش باشه برا وقتی که پنج تا لایک خورد😊😉
بوس بهتون، دوستون دارم🥹😊😘
۴.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.