part51
#part51
#فرار
_مامان جان ادم عشقشو اینجوری ادب نمیکنه که
بعد یه نگاه معنی دار به من کرد و منم که خنگ نگرفتم
کتی جون سرخوش خندید و شیطون منو نگاه کرد که با اینکه نگرفتم ولی بازم خجالت کشیدم
جلل جالب خودمم تعجب کردم منو خجالت؟چه چیزای جدیدی با حرف بعدی کتی جون کل مطلبو گرفتم عین لبو سرخ شدم
-اوه بله بله روش نوین خانوما رو یادم رفته بود در ادب اقایون
بعدم به من یه چشمک زد دیگه هر جور بود خودمو جمع و جور کردم دور میز ناهار خوری نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم منم دیگه تا آخر غذا سرم پایین بود و چیزی نگفتم این حرفا و شوخیاشون واسه منی که این همه خودم ته انحراف بودمم گرون تموم میشد شاید چون تاحالا تو این شرایط نبودم ولی خدایی حس خیلی بدی داشتم نمیدونم چرا ولی دلم از خودم گرفته بود یهویی داشتم یه مادرو گول میزدم یه خانواده رو بهم ریختم از عروسیم فرار کردم اینا خیلی واسم سنگین بود و گاهی خیلی بد و غیر منتظره خودشونو نشون میدادن درست مثل الان منی که مامانم صد بار تاکید میکرد به پسرا رو ندم بهشون اعتماد نکنم خودش دختر شیطون و شرشو میشناخت میدونست گاهی ممکنه پامو کج بزارم ولی الان به کجا رسیدم ؟از عروسیم فرار کردم اومدم تو خونه ی یه پسر مجرد و واسه مامانش نقش چی رو بازی کنم؟انگار همه ی اینا یه جا رو سرم خراب شد یهو جوری بغضم گرفت که لقمه های غذای مورد علاقمم به زور آب قورت میدادم دلم واسه مامانم تنگ شده واسه عسل حتی واسه بابا با وجود زور گوییاش همیشه پشتم بود
هیچوقت نگفت دوستم داره ولی همیشه ثابت کرد نمیدونم چرا اون لحظه باید همه ی اینا میومد تو ذهنم ولی همینو فقط بگم که هیچی از طعم غذا و حرفایی که تو جمع چهار نفرمون میزدن نمیفهمیدم انگار بعد از اونهمه اتفاق و قول و قرار تازه چشمام باز شده بود روی واقعیت ها تا کی باید بمونم اینجا ؟؟اگه برگردم قبولم میکنن یه دختر فراری که با آبروی خانواده بازی کرده ؟نمیدونم چقدر گذشته بود که به زور نصف بشقابمو با زور آب خوردمو از سر میز بلند شدم همه ی سرا برگشت سمتم
#فرار
_مامان جان ادم عشقشو اینجوری ادب نمیکنه که
بعد یه نگاه معنی دار به من کرد و منم که خنگ نگرفتم
کتی جون سرخوش خندید و شیطون منو نگاه کرد که با اینکه نگرفتم ولی بازم خجالت کشیدم
جلل جالب خودمم تعجب کردم منو خجالت؟چه چیزای جدیدی با حرف بعدی کتی جون کل مطلبو گرفتم عین لبو سرخ شدم
-اوه بله بله روش نوین خانوما رو یادم رفته بود در ادب اقایون
بعدم به من یه چشمک زد دیگه هر جور بود خودمو جمع و جور کردم دور میز ناهار خوری نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم منم دیگه تا آخر غذا سرم پایین بود و چیزی نگفتم این حرفا و شوخیاشون واسه منی که این همه خودم ته انحراف بودمم گرون تموم میشد شاید چون تاحالا تو این شرایط نبودم ولی خدایی حس خیلی بدی داشتم نمیدونم چرا ولی دلم از خودم گرفته بود یهویی داشتم یه مادرو گول میزدم یه خانواده رو بهم ریختم از عروسیم فرار کردم اینا خیلی واسم سنگین بود و گاهی خیلی بد و غیر منتظره خودشونو نشون میدادن درست مثل الان منی که مامانم صد بار تاکید میکرد به پسرا رو ندم بهشون اعتماد نکنم خودش دختر شیطون و شرشو میشناخت میدونست گاهی ممکنه پامو کج بزارم ولی الان به کجا رسیدم ؟از عروسیم فرار کردم اومدم تو خونه ی یه پسر مجرد و واسه مامانش نقش چی رو بازی کنم؟انگار همه ی اینا یه جا رو سرم خراب شد یهو جوری بغضم گرفت که لقمه های غذای مورد علاقمم به زور آب قورت میدادم دلم واسه مامانم تنگ شده واسه عسل حتی واسه بابا با وجود زور گوییاش همیشه پشتم بود
هیچوقت نگفت دوستم داره ولی همیشه ثابت کرد نمیدونم چرا اون لحظه باید همه ی اینا میومد تو ذهنم ولی همینو فقط بگم که هیچی از طعم غذا و حرفایی که تو جمع چهار نفرمون میزدن نمیفهمیدم انگار بعد از اونهمه اتفاق و قول و قرار تازه چشمام باز شده بود روی واقعیت ها تا کی باید بمونم اینجا ؟؟اگه برگردم قبولم میکنن یه دختر فراری که با آبروی خانواده بازی کرده ؟نمیدونم چقدر گذشته بود که به زور نصف بشقابمو با زور آب خوردمو از سر میز بلند شدم همه ی سرا برگشت سمتم
۲.۴k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.