فرشته ی مرگpart 4
من ادم های زیادی رو کشتم ولی اونا همشون هول بودن یه دختر خوشکل میخواستن تعریف از خود نباشه (دقیقا تعریف از خودهㅋㅋㅋ)
ولی اون جئول جانگکوک یه همچین ادمی نیست
شاید با مست کردنش بتونم بکشمش یا......
(۴۸ساعت بعد)
ا.ت ویو/:
۴۸ ساعت مثل باد گذشت
ومن هنوز توی فکر اینکه چه جوری بکشمش بودم هیچ ایده ای نداشتم به هر حال که باید قبول کنم
پس به طرف اتاق رئیس رفتم و با یه در زدن کوچیک وارد شدم
که رئیس بادیدن من گفت: خوب میشنوم
ا.ت:قربان من خیلی فکر کردم و چاره ای جز انجامش ندارم
ولی..... میشه ..یه سوال ازتون بپرسم؟
مین سوک :چی ؟
ا.ت :چرا من... اخه شما انقدر جاسوس قاتل دارید منو چرا انتخاب کردی
مین سوک از جاش بلند شو و دورم چرخید و گفت : ا.ت تو چند ساله که کنار منی؟
ا.ت : هفت سال......
مین سوک : خوب تو هفت ساله که کاملا زیر دست من هستی و من خودم بهت یاد دادم بجنگی و کسایی که مانع از پیشرفتت میشن رو بکشی درسته؟
ا.ت:بله.....
مین سوک:اون پسر جدنگکوک با اون سن کمش مانع کار من میشه ....و تو دلیل اینکه انتخاب شدی چون تو توی کشتن اون ماهر ترینی نترس و فقط اونو بکش وبرگرد و تاکیید میکنم همون شب باید انجام بدی
ا.ت :چ..چشم
مین سوک:نشنیدم
ا.ت با صدای بلند تر:چشم
مین سوک :افرین الان هم برو خودت رو برای فردا شب اماده کن
ا.ت:چشم قربان
و از در خارج شد ( فردا)
با خوردن زنگ در از خواب پریدم
سریع رفتمو در رو باز کردم که یکی از بادیگارد های رئیس پشت در بود
با تعجب گفتم:برای چ.چی اومدی ؟
جعبه ای که دستش بود و سمتم گرفت و گفت:این لباسیه که رئیس برای مهمونی انتخاب کرده علاوه بر اون چاقو وسمی که خواستین هم داخلش هست
با یه تشکر کوچیک در رو بستم و به سمت اتاق رفتم
در جعبه رو باز کردم نگاهی انداختم چاقو زهر توی یه جعبه کنار لباس بودن بی توجه به اون لباس رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم لباس ساده ومشکی
که به تیپ من میخوره
لباسو اویزون کردم
سمت جعبه ی چاقو رفتم درشو باز کردم چاقو به علاوه ی زهری که کنارشبود چاقو رو از غلافش در اوردم چاقوی زریفولی تیز ولی با این میتونمبکشمش؟
(شب)
لباسم و پوشیدم و ارایشی نسبتا سنگینی کردم
نمیخواستم خیلی به چشم کسی بیام و فقطرویکشتن جانگکوک تمرکز کنم رئیس ۲ تا بادیگارد برااینکههمراهم بیان رو فرستاده بود سوار ماشین شدم به منظره تاریک شب نگاه میکردم باعثمیشدحسخوبیبهمدست بدهتا اینکه به عمارت رسیدم بادیگارد در رو برام باز کرد وقتی که از ماشین پیاده شدم استرس شدیدی به جونم افتاد برای اولین بارم بود که برای کشتن کسی استرس داشتم حتی اولین کسی هم که کشته بودم انقدر استرس نداشتم
وارد عمارت شدم جو سنگینی که با موزیک ملایم پوشانده میشد رو میتونستم حسش کنم
'______
ولی اون جئول جانگکوک یه همچین ادمی نیست
شاید با مست کردنش بتونم بکشمش یا......
(۴۸ساعت بعد)
ا.ت ویو/:
۴۸ ساعت مثل باد گذشت
ومن هنوز توی فکر اینکه چه جوری بکشمش بودم هیچ ایده ای نداشتم به هر حال که باید قبول کنم
پس به طرف اتاق رئیس رفتم و با یه در زدن کوچیک وارد شدم
که رئیس بادیدن من گفت: خوب میشنوم
ا.ت:قربان من خیلی فکر کردم و چاره ای جز انجامش ندارم
ولی..... میشه ..یه سوال ازتون بپرسم؟
مین سوک :چی ؟
ا.ت :چرا من... اخه شما انقدر جاسوس قاتل دارید منو چرا انتخاب کردی
مین سوک از جاش بلند شو و دورم چرخید و گفت : ا.ت تو چند ساله که کنار منی؟
ا.ت : هفت سال......
مین سوک : خوب تو هفت ساله که کاملا زیر دست من هستی و من خودم بهت یاد دادم بجنگی و کسایی که مانع از پیشرفتت میشن رو بکشی درسته؟
ا.ت:بله.....
مین سوک:اون پسر جدنگکوک با اون سن کمش مانع کار من میشه ....و تو دلیل اینکه انتخاب شدی چون تو توی کشتن اون ماهر ترینی نترس و فقط اونو بکش وبرگرد و تاکیید میکنم همون شب باید انجام بدی
ا.ت :چ..چشم
مین سوک:نشنیدم
ا.ت با صدای بلند تر:چشم
مین سوک :افرین الان هم برو خودت رو برای فردا شب اماده کن
ا.ت:چشم قربان
و از در خارج شد ( فردا)
با خوردن زنگ در از خواب پریدم
سریع رفتمو در رو باز کردم که یکی از بادیگارد های رئیس پشت در بود
با تعجب گفتم:برای چ.چی اومدی ؟
جعبه ای که دستش بود و سمتم گرفت و گفت:این لباسیه که رئیس برای مهمونی انتخاب کرده علاوه بر اون چاقو وسمی که خواستین هم داخلش هست
با یه تشکر کوچیک در رو بستم و به سمت اتاق رفتم
در جعبه رو باز کردم نگاهی انداختم چاقو زهر توی یه جعبه کنار لباس بودن بی توجه به اون لباس رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم لباس ساده ومشکی
که به تیپ من میخوره
لباسو اویزون کردم
سمت جعبه ی چاقو رفتم درشو باز کردم چاقو به علاوه ی زهری که کنارشبود چاقو رو از غلافش در اوردم چاقوی زریفولی تیز ولی با این میتونمبکشمش؟
(شب)
لباسم و پوشیدم و ارایشی نسبتا سنگینی کردم
نمیخواستم خیلی به چشم کسی بیام و فقطرویکشتن جانگکوک تمرکز کنم رئیس ۲ تا بادیگارد برااینکههمراهم بیان رو فرستاده بود سوار ماشین شدم به منظره تاریک شب نگاه میکردم باعثمیشدحسخوبیبهمدست بدهتا اینکه به عمارت رسیدم بادیگارد در رو برام باز کرد وقتی که از ماشین پیاده شدم استرس شدیدی به جونم افتاد برای اولین بارم بود که برای کشتن کسی استرس داشتم حتی اولین کسی هم که کشته بودم انقدر استرس نداشتم
وارد عمارت شدم جو سنگینی که با موزیک ملایم پوشانده میشد رو میتونستم حسش کنم
'______
۶.۳k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.