فیک ران پارت آخر(بخش اول)
ران:فردا میرم و آدرسشو پیدا میکنم.
ات:میشه الان.
ران با تعجب به ات نگاه کرد و گفت:اما الان دیر وقته و...
ات:نیس ساعت ۹ شبه لطفا اگه نمیتونید خودم میرم.
ران:ولی تو که نمیتونی.ات: پس لطفا.و با چشمای اشک آلودش و نگاهی ملتمسانه به ران نگاه کرد.
ران ناراحت شد پس قبول کرد...ران:باشه بریم لباس بپوشی.
و رفتن اتاق.وقتی ات داشت لباس عوض میکرد ران هم اومد و از کشوی لباسش کلتی برداشت(منم میخوام😑🗿)ات با ترس بهش نگاه کرد. ران از آینه ات رو نگاه کرد و لبخند زد و گفت...ران:ام خب نگران نباش من تورو نمیکشم. به خاطر کارم دارمش.و یه لبخند اطمینان بخش زد. ات لباسش دو پوشید و رفتن پارکینگ و سوار ماشین شدند و حرکت کردند. تو راه تلفن با چند نفر خیلی مشکوک صحبت کرد و بعد از نیم ساعت به یه عمارت بزرگ رفتن و ران در رو با یه کارت باز کرد. و ات رو به سمت داخل راهنمایی کرد. ات یه لحظه ترسید و عقب رفت. نکنه میخواد اونو بکشه.اون عضو مافیا هست و هر کاری ازش ساخته هس. ات:اینجا کجاست؟
ران:خب اینجا عمارت بونتن هست و الان اون مرد اینجاست. نترس دروغ نمیگم.
و دستش رو دراز کرد و ات دستشو گرفت و به داخل رفتند. اونجا خیلی تاریک بود و بعد از کمی راه رفتن به یه اتاق رسیدیم جلوی ورودی اتاق لکه های خون بود و باعث شد بیشتر بترسم برای همین محکم دست ران رو فشار دادم وقتی ران کلید انداخت و در رو باز کرد مردی رو دیدم به صندلی بسته شده و چشماش بسته شده و سراسر بدنش خون بود...ران:خب این همون آدمه.و تفنگ رو سمت ات گرفت.ات تفنگ رو گرفت. کمی سنگین بود. قبلش چشم بند رو از چشای مرد برداشت و چندتا سوال پرسید...ات:چرا بابامو کشتی؟مرد:چی؟ من کاره ای نیستم.
ران عصبانی شد و دادی سرش زد که ات از ترس سر جایش میخکوب شد.
ران:خفه شو مردک حرومزاده فقط جواب بده.مرد:من باباتو کشتم چون اون فهمیده بود من جاسوسم.ات:خیلی خب.و تفنگ رو به ران پس داد.
ات:میشه الان.
ران با تعجب به ات نگاه کرد و گفت:اما الان دیر وقته و...
ات:نیس ساعت ۹ شبه لطفا اگه نمیتونید خودم میرم.
ران:ولی تو که نمیتونی.ات: پس لطفا.و با چشمای اشک آلودش و نگاهی ملتمسانه به ران نگاه کرد.
ران ناراحت شد پس قبول کرد...ران:باشه بریم لباس بپوشی.
و رفتن اتاق.وقتی ات داشت لباس عوض میکرد ران هم اومد و از کشوی لباسش کلتی برداشت(منم میخوام😑🗿)ات با ترس بهش نگاه کرد. ران از آینه ات رو نگاه کرد و لبخند زد و گفت...ران:ام خب نگران نباش من تورو نمیکشم. به خاطر کارم دارمش.و یه لبخند اطمینان بخش زد. ات لباسش دو پوشید و رفتن پارکینگ و سوار ماشین شدند و حرکت کردند. تو راه تلفن با چند نفر خیلی مشکوک صحبت کرد و بعد از نیم ساعت به یه عمارت بزرگ رفتن و ران در رو با یه کارت باز کرد. و ات رو به سمت داخل راهنمایی کرد. ات یه لحظه ترسید و عقب رفت. نکنه میخواد اونو بکشه.اون عضو مافیا هست و هر کاری ازش ساخته هس. ات:اینجا کجاست؟
ران:خب اینجا عمارت بونتن هست و الان اون مرد اینجاست. نترس دروغ نمیگم.
و دستش رو دراز کرد و ات دستشو گرفت و به داخل رفتند. اونجا خیلی تاریک بود و بعد از کمی راه رفتن به یه اتاق رسیدیم جلوی ورودی اتاق لکه های خون بود و باعث شد بیشتر بترسم برای همین محکم دست ران رو فشار دادم وقتی ران کلید انداخت و در رو باز کرد مردی رو دیدم به صندلی بسته شده و چشماش بسته شده و سراسر بدنش خون بود...ران:خب این همون آدمه.و تفنگ رو سمت ات گرفت.ات تفنگ رو گرفت. کمی سنگین بود. قبلش چشم بند رو از چشای مرد برداشت و چندتا سوال پرسید...ات:چرا بابامو کشتی؟مرد:چی؟ من کاره ای نیستم.
ران عصبانی شد و دادی سرش زد که ات از ترس سر جایش میخکوب شد.
ران:خفه شو مردک حرومزاده فقط جواب بده.مرد:من باباتو کشتم چون اون فهمیده بود من جاسوسم.ات:خیلی خب.و تفنگ رو به ران پس داد.
۱۳.۰k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.